Chapter5 راز قلعه نفرت انگيز من

59 8 10
                                    

دوووووستااااان مژددددددده مژدددددددده از اين قسمت به بعد داستان خيييييييييلييييييي هيجاني ميشششششههههههه گرچه فكر ميكنم تا الان هم بوده البته اين نظر منه بي صبرانه منتظر ووت و كامنت هاتووووووونم همتون عشششششقييييين
****
در حالي كه هنوز داشتم ميدويدم سعي كردم راهمو به طرف قلعمون كج كنم پشت قلعه يك مخفي گاه و همينطور يك قرارگاه واسه خانواده ي مجستيكه هر وقت ميخوايم بريم شكار يا جلسه خانوادگي ميايم اينجا! يك قسمت از جنگل كه اطرافش رو درخت هاي بلندي به صورت يك دايره كوچيك پر كرده بودن هم خوشگل بود هم يجورايي خيلي ترسناك! تاريك و سرد تازه مار هاي رنگارنگ فس فسوووو هم همش اطرافت و زير پاهات بودن! و اين ميشه قسمت ترسناكش خوب خوب از موضوع اصلي فاصله نگيريم دوسسستاااان! راهمو به سمت قرارگاه كج كردم و روي يك سنگ بزرگ نشستم و منتظر شدم تا پدر و بقيه بيان خوب خوب اينجا چي داريم؟!!؟ يك مار مشكي! و يك مار سفيد! هاهاها تررررسيدم همزمان جفتشون رو توي دستام گرفتم و مار سفيد رو توي هوا تكون دادم و جاش حرف زدم:سلام دابريا اينجا چيكار ميكني؟
خنده اي كردم و مار مشكي رو تكون دادم و گفتم:منتظر خانواده امم
مار ها با عصبانيت فسسسسسس فسسسسسس ميكردند و من ميخنديدم فقط مار ها يكم عجيب بودن! نقش و نگار روي بدنشون خييييييلي زيبا و در كمال تعجب شكل هم بود! مار هارو سروته كردم تا بتونم ادامه ي شكل هاي روي بدنشون رو ببينم كه يكدفعه هر دو دستم همزمان سووووخت و مار ها همزمان از دستم رها شدن.....
_ اخخخخخخخخخ
دستامو با درد توي شكمم جمع كردم و سعي ميكردم صدام بيشتر نشه درد دستم هر لحظه بيشتر ميشد جوري كه حس ميكردم تا به حال همچين دردي نداشتم كه يكدفعه چند تا صداي خنده رو اطرافم حس كردم زير لب زمزمه كردم: شروع شددد اخخخ
و همون لحضه اميلي و استفاني ادموند و ادي دايانا ، پدر و عمو جيمز روي زمين فرود اومدن چشم غره اي به همشون رفتم و در حالي كه دستامو فشار ميدادم با صدايي كه سعي ميكردم درد توش مشخص نباشه گفتم:شما خسته نشدين از اين كار؟!!؟
و با اخم از جام بلند شدم و جلوتر از اونا حركت كردم
همشون با تعجب نگام ميكردن و اروم در گوش هم پچ پچ ميكردن و اين بيشتر روي اعصابم بود!!! خودمم باورم نميشد چجوري اينقدر راحت دارم دنبالشون ميرم تا جون يك انسانو بگيرم!
پدر:ميبينم خيلي هم با شكارمون مشكلي نداري؟
سكوت كردم و به راهم ادامه دادم چون ميدونستم كه اگه كلمه ي ديگه اي بده حتما منفجر ميشم!
پدر: تو فكرم كه امروز اول بشينيم شكار تورو تماشا كنيم...چطوره؟ سه نفر كافيه؟
با عصبانيت برگشتم و اتيشي نگاش كردم اگه ميشد دوست داشتم با چشام تيكه تيكه اش كنم اخه اين چه پدريه؟!!!!!؟ همينطور زول زده بودم بهش كه يكدفعه با درد دستشو گزاشت روي قفسه ي سينه اش و روي دو زانوش روب زمين نشست!!! نميدونم كار كي بود؟ ولي خوشحال شدم!!! كه پدر داره درد ميكشه! هنوزم با نگاه عصبانيم داشتم نگاش ميكردم كه يكدفعه با سرعت زيادي به عقب پرت شدم! دايانا با عصبانيت منو پرت كرده بود اونطرف و خودش روبه روي پدر ايستاده بود و داشت اسمشو صدا ميزد كه همون لحظه پدر از جاش بلند شد  و با صدايي كه پر از ترس بود زمزمه كرد: اوووووه خداي من جييييمممز!!! اون اون برگشته!
همه با تعجب پرسيدند كي؟ ولي كسي جوابي نگرفت!
پدر:بچه ها امروز خودتون بريد شكار من و جيمز يك كاري برامون پيش اومده برميگرديم قلعه...
و بدون اينكه به ما اجازه ي حرف زدن يا مخالفت كردن بدند راه برگشتو پيش گرفتن!!!
هنوز گيج بودم ولي بقيه اصلا براشون اهميت نداشت و با خوشحالي به راهشون ادامه داداند و حتي هرازگاهي هم با هم كلكل ميكردند!
ادموند مشتي نثار بازوم كرد و با طعنه گفت: زنده اي چلفتي؟ چرا هيچي نميگي؟!؟
با اخم برگشتم و با دستم به طرف عقب هولش دادم و وقتي روي زمين افتاد دستامو دور گردنش سفت كردم و فشار دادم دندوناي نيشم در اثر عصبانيت بلند تر شده بودن و مشخص شده بودن غرش ارومي كردم و زول زدم تو چشاش ولي اون خشكش زده بود و تكون نميخورد من هم مطمئن بودم فشاري كه دارم به گردنش وارد ميكنم در حد يك نوازشه ولي اون چه مرگشه؟؟؟؟
دايانا داد زد:كششششتيش عوووضي ولش كن
و چنلن لگدي بهم زد كه تقريبا تو اسمون پرواز كردم ولي من گردنشو اصلا فشار ندادم!!! من نبودم كار من نبود! دوباره سرم درد گرفت ولي ايندفعه هيچ تصويري در كار نبود فقط يك صدا...
اون مثل پدرشه...اون مثل پدرشه...جيمز...جيييمز.....اون مثل پدرشه....جيمز
سرمو تكون ميدادم تا اين صدا از سرم بيرون بره ولي فايده نداشت جيييييييييييييييييييغ وحشتناكي كشيدم كه بقيه هم  متوجه ام شدن و صداي هاي زمزمه مانندشون به گوشم خورد.... دارن دابريا رو هم آزار ميدن ديانا داد زد:كيييييييييييييييي هستي خو....
ولي صداي دادش براي من اروم تر از اوني بود كه بتونم كامل حرفشو بفهمم اون صداي مزاحم نميزاشت!!! يك حسي بهم ميگفت اون صدا رو دنبال كنم انگاري كه يكي در گوشت بگه:بروووو برووووو
يكدفعه مثل ديوونه ها از سرجام بلند شدم و با سرعت نور به طرف قلعه رفتم.

OversoulWhere stories live. Discover now