خودم رو به طرف كتابخونه رسوندم و خودمو به قفسه ي اخر رسوندم و دنبال كتاب طلايي توي همون قفسه گشتم ولي نببا سرعت به طرف قلعه رفتم و تقريبا توي يك چشم به هم زدن اونجا باشم هنوز اون صدا هاي مزخرف توي سرم بودن و داشتن منو به طرف يه جايي هدايت ميكردند
چشماتووو ببند....ببند....چشماتووو ببند...ببندددد
به ناچار به اون صدا گوش كردم چشامو بستم و پاهام خود به خود منو به سمت جايي توي قلعه هدايت ميكردند كنجكاو چشمامو باز كردم كه در كمال تعجب متوجه شدم كه حركت پاهام متوقف شد و دوباره همون صدا
چشماتو ببند...
دوباره چشمامو بستم و دوباره پاهام به حركت در اومدن و بعد از مدت خيلي كمي از حركت ايستادند!!!! باورم نميشد من جلوي در اتاق پدر و عمو جيمز ايستاده بودم با تعجب زمزمه كردم:وات د هل؟ اين يعني چي؟
و همون موقع يك صداهايي از اتاق بلند شد كه باعث شدند من حواسمو جمع كنم گوشام مثل يك رادار قوي كار ميكردند
پدر: جيمز اون لعنتي مثل پدر عوضيشه...اون دختر همون قدرت رو داره...
جيمز:كي رو داري ميگي كي مثل پدرشه والتر؟ من كه نفهميدم
پدر: دابريا اون دختره ي (هر فحشي ميخوان اينجا بزارين) اون دقيقا قدرت پدرشو داره
جيمز: چي داري ميگي دابريا؟!!!؟ نه اون دختر دستو پا چلفتي نميتونه همچين قدرت بزرگي داشته باشه...
با تعجب جلوي دهنمو گرفتم يعني چي كه من مثل پدرمم چرا پدر داره به خودش فحش ميده چرا به من فحش ميده؟!!!!!!؟
پدر:اون دقيقا مثل هارولده اون يك...اون يك تكامل يافته اس جيمز!!!!! روزي كه پدرش كه برادرم بود و كشتم حسادت چشمامو كور كرده بود جيمز و اين قدرت پدرش بود كه حسادتمو تحريك كرد و باعث شد هم پدرش هم مادرشو بكشم و خودش و خواهر دوقلوش كه نيمه خون اشام بودنو خون اشام كنم!!!! درسته نيمه خون اشاما نميتونن خون اشام بشن ولي هرجوري كه بود به كمك جادوي سياه اين كارو كردم و ميدوني جيمز حالا اين دابرياست كه داره حسادتمو تحريك ميكنه
و يكدفعه قهقهه ي وحشتناكي زد كه كل بدنمو لرزوند
پدر: ولي دابريا تا كتاب طلايي رو نداشته باشه نميتونه به قدرت كاملش برسه چون پدرش همه تمرين هارو براي تكميل قدرت ها توي اون كتاب نوشته و اون كتاب الان دست منه
يكدفعه يك صحنه اي توي ذهنم اومد يك جرقه كتاب طلايي اره هموني كه وقتي با ديانا رفتيم كتابي كه دزديدمو بزاريم سر جاش پيداش كردم و از دستم به روي زمين افتاد!!!!
با سرعت به طرف كتابخونه حركت كردم خشمي و ترسي كه با چند تا كلمه توي دلم بوجود اومده بود داشت روحمو ازار ميداد توي گلوم چيز دردناكي گير كرده بود كه اگه اشك داشتم شايد ميشد اسمشو بغض گزاشت ولي گريه ي من فقط ميتونه يك هق هق بدون اشك باشه و حتي خيلي دردناك تر از گريه معمولي دست هام با حالت وحشتناكي ميلرزيدند و نفس هام از شدت عصبانيت بريده بريده و داغ شده بود
تنها چيزي كه ميتونست ارومم كنه فقط انتقام بود...انتقام همش پشت سر هم زمزمه ميكردم...انتقام ميگيرم...انتقام ميگيرم اين داستان تازه شروع شده والتر مجستيك انتقام ميگيرم من مثل معنيه اسمم فرشته ي مرگت ميشم، انتقام ميگيرمود!!!! نفسم توي سينه ام حبس شد اوووه خدايه من اين كتاب به لعنتي كجاست فكر كن دابريا فكر كن اگه ميخواي مثل معني اسمت باشي اول بايد اون كتابو داشته باشي دابريا فكر كن دختر تو ميتوني...يكدفعه يك فكري توي سرم جرقه زد هاااان موشها موشها اره اره خودشه!!!! اخرين باري كه كتابو ديدم روي زمين افتاده بود و الانم نه روي زمينه نه توي قفسه پس تنها يك حالت باقي ميمونه اونم اينه كه موشها كتابو به زير قفسه كشيده باشن سريع خم شدم و در حالي كه روي زمين دراز كشيده بودم و سرم رو براي ديدن بهتر كج كرده بودم و يك چشمي به زير قفسه نگاه ميكردم ، يك دستمو هم فرستادم زير قفسه كه سوزش بدي توش حس كردم زمزمه كردم اووووف مار هاي لعنتي!!! و مشغول گشتن شدم تا اينكه تونستم كتابو پيدا كنم و بزور درش بيارم همين كه برش داشتم دوباره اون سر درد مزخرف اومد سراغم و يك تصوير تيره فقط صداي بارش بارون ميمومد و يك غرش يك فرياد ترسناك و پرغم سرمو تكون دادم تا اين افكار مزخرف و الكي از مغزم بيرون برن و من بتونم كارمو درست انجام بدم حتما ميگيد چرا اينقدر ريلكسه!!! ولي من از بيرون مثلا بيخيالم ولي اتيشي كه درونمه تا لذت انتقامو نچشه و حس نكن حالا حالا ها خاموش نميشه
****
بچه ها خسسسسته شدم چرا اينقدر كم نظر ميدين بابا😢 هر چي كمتر نظر بديد منم كمتر ميزارم با همتون قهرم😒
YOU ARE READING
Oversoul
Vampireحقيقت مطلق....به اندازه ي يك جمله كوتاه و به اندازه يك انفجار مخرب.... . . . . . . . .شخصيت ها دابريا مجستيك (فقط عكسش رو كاوره) شخصيت اصلي زن (خون اشام) زين ماليك: شخصيت اصلي مرد (خون اشام) هري استايلز: دوست زين (خون اشام) ليام پاينه: دوست زين و ه...