من هم بلند شدم تا دنبال دیوید برم. دیوید سوار ماشین شد و منم کنارش نشستم.
از چشمای قرمزش معلوم بود گریه کرده.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
خیلی تند می رفت. کمربند هم نبسته بود فکر کنم می خواست خودشو به کشتن بده.از لای ماشین رد می شد و از همه سبقت می گرفت. سفت روی صندلی نشسته بودمو داشتم از ترس می مردم. (بدبخت یادش رفته که مرده )
دیوید پاشو محکم تر روی پدال گاز فشار داد. حس کردم دارم پرواز می کنم. آخه این پسر چش شده! چرا اینجوری میره؟
خوش بختانه به خونه من رسیدیم. دیوید روی تختم نشست و بالش منو برداشت بغض گلوشو گرفته بود و می خواست گریه کنه. جو خونه خیلی سنگین بود. منم فقط نشسته بودمو اونو تماشا می کردم. دیوید صورتشو پاک کرد سويچ ماشینو برداشت و رفت بیرون. منم دنبالش رفتم. اون دوباره سوار ماشین شد. فکر کنم می خواست بره خونه خودش.
شاید به نظرش خونه بدون من سوت و کور بود و همینم آزارش می داد.
درست حدس زده بودم رفت خونه خودش.
دیوید روی مبل نشست. سعی کرد برای راحت تر بودن خودش تلویزیون ببینه.تند تند کانال عوض می کرد. فک کنم فقط به تلویزیون نگاه نمی کرد فکرش یک جای دیگه بود.
کنترل رو پرت کرد روی مبل و رفت تو اتاق.درو کمد رو باز کرد.
از توی یک ساک قدیمی یک آلبوم در آورد. دونه به دونه عکس ها رو نگاه می کرد و با دیدن هر کدوم به فکر فرو می رفت. لبخند تلخی می زد و اشک می ریخت. منم با کنارش نشستم .بادیدن هر عکس خاطره جدیدی یادم می اومد. یادش بخیر چه روزای خوبی بود. کاش من دوباره زنده بودم ..
کاش دوباره می تونستم نفس بکشم ...
کاش ...
کاش ....
عکس ها تموم شد. دیوید رفت که بخوابه ولی خوابش نمی برد.
بلند شد و یک قرص آرام بخش خود بعد از دو ساعت خوابید. ولی من اصلا خوابم نمی اومد. اصلا نمی تونستم بخوابم.
فقط کنار دیوید دراز کشیدمو به فکر فرو رفتم ..
..........................
خیلی غمگین شد.
نه؟
خوش حال می شم نظراتتون رو بدونم.
عکس آلبوم عکس آن ها اون بالاس
بای بای
YOU ARE READING
my hoop
Randomسلام. این داستان در مورد یه دخترس که یک انگشتر زندگی اش رو زیر و رو می کنه و ...