ChApTeR 7

1.3K 137 57
                                    

†Harry'Pov†
-شما دیووونه این
لویی با خنده گفت
-همم قربان بهتره بریم
-اه فاک هوا داره تاریک میشه..خدافظ پسرا
-خدافظ پرنس
سه تاییشون باهم گفتن
-میبینمتون پسرا
-اره شب میای پیش خواهرت..اونجا میبینی
-خب پس برین الان اونجا مراقب استف باشین تا من بیام
-باشه.بای بای
-بای هرولد
-بای استایلز
-گمشین برین دیگه(پرنس مملکت بغلته هری جان:|)
پسرا از ما دور شدن و ما رفتیم و سوار اسب شدیم و برگشتیم ب کاخ
-قربان پدرتون گفتن بیاین اتاق اصلی
خدمتکار پدر لو گفت
-امم باشه میتونی بری..بریم هری
دنبال لو رفتم تو اتاق اصلی و ب باباش تعظیم -کردم
-کجا بودی لویی؟
-امم جنگل
-کسی هست اینو تایید کنه؟
-هری باهام همراه بود
-هری راست میگه؟
-بله قربان
-خیلی خوب خوبه..میتونی بری
دوباره تعظیم مزخرف رو انجام دادیم و اومدیم بیرون و رفتیم اتاق لو
-قربان غذاتونو بیارم اینجا؟
-نه نمیخورم گشنم نی
-باشه
لباساشو ک انداخته بود رو زمین رو برداشتم و جا ب جاشون کردم(لویی شلخته-_-)
-دوستات خیلی باحالن
-ممنون قربان
-ازشون خوشم میاد
سرمو تکون دادم
-نگران نیستی؟
-نگران چی؟
-خواهرتو با سه تا پسر تنها گذاشتی..
-ههه نه استف مثه خواهرشونه و من برادرشون بهشون خیلی اعتماد دارم
-بیشتر از من؟
خب من اصلا ب لو اعتماد ندارم یعنی اگه بهم میلیون ها پوند بدن ک لو رو با استف یه ساعت تنها بزارم نمیزارم(منم مثه توام:|)..صدای در منو از جواب دادن به لو راحت کرد..رفتم درو باز کردم..یه دختره پشت در بود(یکی دگ-___-)
-سلام..پرنس هستن؟
-شما؟
-بهش بگین لوسی اومده(اسمی ب ذهنم نیومد:|)
-هری کیه؟
-میگه لوسی
-اوه لوسی بگو بیاد توام میتونی بری خونه
-اوه ممنون..خدافظ پرنس
-خدافظ هری
-پررررررررررنسسسس
دختره پرید تو اتاق و با صدای مزخرفش جیغ زد و پرید رو تخت بغل لو و من درو بستم..عقق..چشم غره رفتم و رفتم طرف.خونه..بعد چند دقیقه واستادم جلو خونه و در زدم
-سلاااام داداااشییی
استف گفت و پرید بغلم
-اههه استف ولش کن جرزن
-داداشی اینا منو اذیت میکنن
-هوویی شما عوضیا باز چشم منو دور دیدین خواهرمو اذیت میکنین؟
استف زبونشو برا پسرا دراورد و من خندیدم
-داداش خوشگلم غذا خورده؟
-نچ ولی اصلا گشنم نی
-گشنت شد بگو..نزاشتم اینا سهم تورو بخورن
-افرین ب خواهر خودم
-خب پسرا شما برین اتاق هری بخوابین هریم پیش من میخوابه
-همم باشه شب بخیر
-شب بخیر اس اس و هز
-شب بخیر بچه ها
-شب بخیر زین و نایل و لیام(ب ترتیب:|)
-شب بخیر(بسه دگگگگگ)
بعد از رفتن پسرا تو اتاق من..منو استف هم رفتیم اتاقش
-هری؟
-هوم؟
-چیشده؟
-چی چیشده؟
-ناراحتی؟
-نه
-بهم دروغ نگو چشات زار میزنه ناراحتی
-استف چرا ما باید اینجوری زندگی کنیم؟
-چجوری؟
-استف یعنی چی چجوری هرکاری کنم نمیتونی به ارزوهات برسی
-هری..بیخیال ارزوها..من از زندگیم راضیم..مامانو یادته؟پرنسس بود دختر بزرگ بود صاحب سلطنت بود عاشق بابا شد همه چیو از دست داد ولی از زندگیش.راضی بود
-مامان ارزوش خوشبختیمون بود
-بیخیال هری ما خوشبختیم
-استف تو..تو همیشه باید حسرت بخوری
-هری..نمیخورم..مهم نیست
-استف تو..
-هیشش بخواب هری..خوب بخوابی..
-هوووف شب بخیر استفانی
-شب بخیر هرولد..
***********************************
یوهاهاهاها
کی فکرشو میکرد مامان هز و استف پرنسس باشه و صاحب تاج و تخت؟=)
مننن:)
لوویی هم ک-_______-
کاور جدید قشنگه؟
کار یکی از خواننده های داستانه
ک من بسیااار ازش ممنونممم
@yasna_dvd
ایشوون:)♥
ووت اند کامنت پلیز:)

Wrecking BallWhere stories live. Discover now