Harry'Pov
دستاش محکم دور گردنم بود
-من..خو..خواستم..ش..شما..نز..نزاش..نزاشتین..بیا..بیام..ت..تو
دستاشو از دور گردنم برداشت
-فاک تو راست میگی
دستمو رو گردنم گذاشتم و مالوندمش
-برای اولین بار تو عمرم میگم..معذرت میخوام
این الان چی گفت؟مغرورترین شاهزاده گفت معذرت میخوام؟
وات د فاک؟
-مهم نی شما حق داشتین
این چی بود من گفتم پفف قاتی کردم
-هری میری برام غذامو بیاری؟
-حتما قربان
از اتاق رفتم بیرون و رفتم اشپزخونه
-اولین روز کاریت چطور میگذره هری؟
برگشتم طرف صدا..انا بود..کل خدمه میدونن اون از من خوشش میاد..ولی من ازش خوشم نمیاد..زیاد خودشو به ادم میچسبونه
-خوبه انا
چشمک زد و رفت هووف ممنونم مسیح..
-جان..غذای پرنسو بهم بده
-باشه هری الان
منتظر موندم تا جان غذای لویی رو بهم بده..هممم..من باید یکم روی لویی کار کنم..اون زیادی مغروره و همش به فکر خوش گذرونیه
†فلش بک†
-هممم ببین اگه میخوای زنده بمونی باید لو رو ادم کنی هری..اون بدرد پادشاه شدن اصلا نمیخوره و من میخوام پسرمو ادم کنی..اخلاقای گندشو از بین ببری..باشه؟
-بله قربان
†پایان فلش بک†
حرفای پدر لویی تو سرم تکرار میشد..من لویی رو درست میکنم..کاری میکنم پادشاه عالی بشه..قسم میخورم..
-هری بیا غذای پرنس
-باشه مرسی جان
غذارو گرفتم و بردتمش تو اتاق لو
-همم مرسی..
-خواهش میکنم وظیفمه(-___-)
نشست رو میز و غذاشو خورد و منم بغلش واستادم
-خب هری گفتی چند سالته؟
-19
-دوسال ازم کوچک تری..خواهر برادر داری؟
-اره یه خواهر که 18 سالشه
-هممم اسمش؟
-استفانی
-هممم..اون کجاست؟
-اون..نمیزارم کار کنه..
-چرا؟
-اون خیلی درسخونه..با اینکه بزور میتونم براش کتاب گیر بیارم تا بخونه ولی وقتی بهش میدم کل کتابو حفظ میکنه
-اون کجا خوندن یاد گرفت؟
-مامانم یه اشراف زاده بود ک وقتی با بابام ازدواج کرد از خونه و خونواده طرد شد اون به من و استفانی یاد داد
-اوه..اره مامانم بهم گفته..خواهرش یعنی خالم..اون از خانواده طرد شده چون عاشق یه ادم معمولی شده
-درست مثل مادر من
-هری؟
-بله؟
-تو اسب سواری بلدی؟
-اسب سواری شمشیر بازی همه کار بلدم
-جدی؟
-بله
-پس موافقی مسابقه بدیم؟
-بله قربان
-اول تو شمشیر بازی
-بله قربان(من موافق نیستم-_-لو بیجنبست میزنه میکشتت هز-_-)
-خوبه پس اون شمشیرمو از بغلت بده بهم و یکی دیگه رو برای خودت بردار.
Louis'Pov
یه شمشیر بهم داد و بکی خودش برداشت اولش داشت به نفع من پیش میرفت که اون هلم داد و زد زیر شمشیرم و پرتش کرد یه طرف دیگه و الان شمشیرش زیر گلوم بود..فاک اون برد..این غیرممکنه..شمشیرو انداخت زمین و دستمو گرف و بلندم کرد..
-همم اگه پرنس بودی..شوالیه خوبی میشدی(شوالیه ها یجورایی سربازن ولی مقامشون خیلی بالاست و در اون زمان جوری که من خوندم و شنیدم فقط پرنسا یا نجیب زاده ها پرنس میشدن)ولی میدونی تو یه خدمتکاری
محکم مشت زدم تو صورتش
-نگهبانا..نگههههباااااناااااا
دوتا نگهبان اومدن تو اتاقم
-اینو ببرین تو زندان و حسابی بزنینش..فردا ازادش کنین تا بیاد پیشم
اون داشت نگاهم میکرد نه با تعجب نه با ترس نه با التماس..معنی نگاهشو نمیفهمیدم..اونو بردن و من نشستم رو تخت و سرمو تو دستام گرفتم
*************************
میدونم میخواین خفم کنین ولی این چند روز حالم خوب نبود اینم دیشب با حال افتضاح نوشتم الانم تازه از کلاس اومدم و میخوام برم بخابم چون کمبود خواب گرفتم+-+برگشتم کلی فن فیک باید بخونم..اگه لطف کردین کامنتیدین بهش جواب بدم..و اگه تونستم نوکنترل رو میتایپم
همین دیگه شب شوما خوش=|
من برم ک سردرد دارم
ووت اند کامنت پلیز
Xx.MiSs HoRaN.xX
YOU ARE READING
Wrecking Ball
Fanfiction-تو..تو باهام چیکار کردی؟من ..من..نمیتونم مثه قبل باشم +من لویی جدید رو دوست دارم -هری.. +هیشش دوستت دارم