چهارپايه اي كه كمي با فاصله ، روي زمين افتاده بود...
سايه ي تيره ي آدمي كه روي زمين با سو سو زدن لامپ نيم سوخته كوتاه و بلند ميشد ....
سكوت گوش خراشي كه همه چيز رو با قدرتش ميشكوند ....
طنابي كه از سقف آويزون بود و اون بدن خالي از زندگي ....
بيدارشو آمبر ، اون فقط يه خواب بود .
اشك هاي داغش بي هيچ اختياري فرو ريخت .
نفس هاي نامنظمش ادامه داشت و نميتونست زمان درست رو تشخيص بده .
شب بود ؟ يا صبح ؟
مطمئن نبود .
طناب دور گردن ليام رو باز كرد ...
بدنش چقد سرده...
نه ، نه ، نه .
نبايد بهش فكر كنه .
آمبر احتياج داره درست در همين لحظه ليام رو ببينه .
در اتاق رو با احتياط باز كرد .
چراغ پاگرد روشنه و باعث ميشه اتاق ليام كه درست روبه روي اين چراغه ، روشن بشه .
شنيدن صداي نفس هاي آروم و منظم ليام باعث شد از خدا ممنون باشه .
جلوتر رفت و بوسه اي كوچيك ، ولي پر از عشق ، روي پيشوني ليام گذاشت .
اي كاش ميتونست همينجا بمونه .
چراكه نه ؟
چه دليلي براي انجام ندادن اين كار وجود داره ؟
دلش ميخواد تمام طول شب رو به صداي قلب ليام گوش بده و بغلش كنه .
اين چيزيه كه اون ميخواد .
به آرومي صداش زد و همزمان پشت دست ليام رو نوازش كرد .
ليام كمي جابه جا شد ، ولي بيدار نشد .
با لمس های آروم و چنتا بوسه روی صورت لیام ، بیدارش کرد .
ليام چشماشو باز كرد و با تصوير مات آمبر مواجه شد .
چندثانيه گذشت تا اين حالت از بين رفت .
- چيه ؟
آمبر یه لبخند نصفه زد و گفت : متاسفم که بيدارت كردم ، ميخواستم اينجا بمونم ، براي همين ...
- تو كابوس ديدی .
ليام نپرسيد . انگار ميخواست خبر بده .
آمبر آروم سرشو تكون داد و گفت : خيلي وحشتناك بود ...
و با يادآوري اون خواب عذاب آور چند قطره اشك درشت روي صورتش غلتيد .
ليام دستش رو تكيه گاه كرد و نشست . اينبار كمي بلندتر گفت :
- تو دوباره يكي از اون خواب هاي مسخره رو ديدی .
آمبر آب دهانشو قورت داد و با حركت سر ليام رو تاييد كرد .
BẠN ĐANG ĐỌC
HELP ME || L.P ||
Fanfictionزندگی گاهی میتونه بیش از یک 'آینه' غیرقابل پیش بینی بشه! با تشکرات بسیار از سازنده ی کاور @Blitckey