•|فصل بیست و یکم قسمت اول - چرا ؟ |•

458 84 25
                                    

چهارپايه اي كه كمي با فاصله ، روي زمين افتاده بود...

سايه ي تيره ي آدمي كه روي زمين با سو سو زدن لامپ نيم سوخته كوتاه و بلند ميشد ....

سكوت گوش خراشي كه همه چيز رو با قدرتش ميشكوند ....

طنابي كه از سقف آويزون بود و اون بدن خالي از زندگي ....

بيدارشو آمبر ، اون فقط يه خواب بود .

اشك هاي داغش بي هيچ اختياري فرو ريخت .

نفس هاي نامنظمش ادامه داشت و نميتونست زمان درست رو تشخيص بده .

شب بود ؟ يا صبح  ؟

مطمئن نبود .

طناب دور گردن ليام رو باز كرد ...

بدنش چقد سرده...

نه ، نه ، نه .

نبايد بهش فكر كنه .

آمبر احتياج داره درست در همين لحظه ليام رو ببينه . 

در اتاق رو با احتياط باز كرد . 

چراغ پاگرد روشنه و باعث ميشه اتاق ليام كه درست روبه روي اين چراغه ، روشن بشه .

شنيدن صداي نفس هاي آروم و منظم ليام باعث شد از خدا ممنون باشه .

جلوتر رفت و بوسه اي كوچيك ، ولي پر از عشق ،  روي پيشوني ليام گذاشت .

اي كاش ميتونست همينجا بمونه .

چراكه نه ؟ 

چه دليلي براي انجام ندادن اين كار وجود داره ؟

دلش ميخواد تمام طول شب رو به صداي قلب ليام گوش بده و بغلش كنه .

اين چيزيه كه اون ميخواد .

به آرومي صداش زد و همزمان پشت دست ليام رو نوازش كرد .  

ليام كمي جابه جا شد ، ولي بيدار نشد .

با لمس های آروم و چنتا بوسه روی صورت لیام ، بیدارش کرد .

ليام چشماشو باز كرد و با تصوير مات آمبر مواجه شد .

چندثانيه گذشت تا اين حالت از بين رفت .

- چيه ؟

آمبر یه لبخند نصفه زد و گفت : متاسفم که بيدارت كردم  ، ميخواستم اينجا بمونم ، براي همين ...

- تو كابوس ديدی .

ليام نپرسيد . انگار ميخواست خبر بده .

آمبر آروم سرشو تكون داد و گفت : خيلي وحشتناك بود ...

و با يادآوري اون خواب عذاب آور چند قطره اشك درشت روي صورتش غلتيد .

ليام دستش رو تكيه گاه كرد و نشست . اينبار كمي بلندتر گفت :

- تو دوباره يكي از اون خواب هاي مسخره رو ديدی .

آمبر آب دهانشو قورت داد و با حركت سر ليام رو تاييد كرد .

HELP ME || L.P ||Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ