- آقا و خانوم پين ؟نگاه منجمد هردو ، به سختی از پسرشون جدا شد .
-بله ؟
جف گفت و به دكتر يونيزای چشم دوخت.
-لطفا با من تشريف بياريد به دفترم. به حضور هردوي شما احتياج هست.
جمله آخرش رو روبه كارن گفت كه به اونا پشت كرده بود و چشماش بازهم روی ليام متمركز بود.
.
.
.
.
.
-بنشينيد لطفا.هرسه نشستن و جف دست كارن رو گرفت و با این حال اکسیژن کافی به نظر نمی رسید .
دكتر به چهره ی نگرانشون نگاه كرد.
به عهدنامه طبابت لعنت فرستاد كه مجبورش ميكرد واقعيت رو بگه.نفس عميقي كشيد و شروع كرد :
-متاسفم كه قراره چيزهاي ناخوشايندی بشنويد.
برای بلعیدن هوای تازه مكثی كرد و ادامه داد :
-همونطور كه ميدونيد ، ليام تصادف خيلی سختی داشته و ضربه ی بسيار شديدی به سرش وارد شده.
زنده موندنش يه معجزه ست... اون خيلی مقاومه. باید به این خاطر خوشحال باشین !- معلومه که هستیم !
کارن با احساسات کنترل نشده ای گفت .
مرد سفید پوش ادامه داد :
- بله ، متوجه هستم . نکته ی مثبت دیگه ، اینه که هیچ شکستگی ای نداره . این به روند بهبود پیدا کردنش سرعت می بخشه . اما .. همه چیز خوب نیست . اون تغيير كرده. مثل سابق نيست.
با معاينه هايي كه طي اين دو هفته انجام داديم ، كاملا مطمئن شديم كه ...حافظه شو از دست داده.
خيلی متاسفم. وقتي بيدار بشه ، هيچ چيز به خاطر نداره.نه شما و نه خودش.يه مدت سكوت كرد تا هردو آرومتر بشن و هم اينكه بتونه حرفاشو ادامه بده.
هیچ هوای قابل تنفسی پیدا نمی کردن .
- هنوز برای قضاوت ددر مورد دائمی یا موقتی بودن فراموشی اون ، زوده . از طرفی، احتمالا پسرتون از نظر حركتی دچار مشكل ميشه. تو انجام كارهای روتين مثل راه رفتن ، نوشتن ، گرفتن اجسام ، خوردن ، لباس پوشيدن...
در انجام همه ی این ها به كمك احتياج پيدا ميكنه.
من متاسفم...ديگه ادامه نداد.
كارن سرش رو شونه ی شوهرش بود و بی صدا گريه ميكرد.
جف بهت زده به دهن دكتر خيره مونده بود و کلماتی که میشنید ، وجودش رو میلرزوند .
با پشت دست ، قطره ای اشک که از گوشه ی چشمش فرار کرده بود ، پاک کرد .-شما بايد سعي كنيد قوی باشيد و نا اميد نشيد.
ليام بيشتر از هر زمانی به شما نياز داره ، پس تلاشتون رو بكنيد.
با كارهاي ساده ميتونيد بهش كمك كنيد كه بتونه مثل قبل از دست ها و پاهاش استفاده كنه. فيزيوتراپي هم تاثير زيادی داره.
نميخوام فكر كنيد بهتون اميد دروغين ميدم ، احتمال بهترشدنش هست... احتمالش هست.« كه خيلي غيرممكن به نظر ميرسه » به خودش گفت .
-كِی... كی ميتونيم ببريمش خونه ؟؟
تنها چيزي بود كه جف گفت.
- سه یا چهار روز دیگه .
__________________
___________
______
ممنون از وقتی که برای من و داستانم میذارید ^•^
این اولین کار من در واتپد هست و صادقانه میگم که کم پر از اشتباهات نگارشی نیست!
اما ،
من تصمیم ندارم ویرایشش کنم .
چون میخوام هر زمان که بهش سر زدم ،
اشتباهاتم یادآوری بشن .پس ، این داستان رو بخونید با علم
به اینکه توسط یک نوجوان 14 ساله نوشته
شده و عملاً ، اولین نوشته ی طولانیش
به حساب میاد !#FIRE
KAMU SEDANG MEMBACA
HELP ME || L.P ||
Fiksi Penggemarزندگی گاهی میتونه بیش از یک 'آینه' غیرقابل پیش بینی بشه! با تشکرات بسیار از سازنده ی کاور @Blitckey