•|فصل هفتم - رها شده |•

699 132 43
                                    


- ليام ؟؟ ميتونم بيام تو..؟؟

لويي چندضربه به در اتاق ليام زد.

اون نميدونست كدوم يكي از پسرا پشت در ايستاده. هنوز با هيچكدوم حرف نزده. از ديروز تا حالا درِ اتاق رو قفل كرده.
چون اينجوري نيازي نداره حركت كنه و درنتيجه به كمك هم احتياج نداره.

الان ساعت حدودا يك بعدازظهره و هوا آفتابيه.
ولي نه جوري كه گرما وآفتاب آزارت بده.

همچنان روي تخت دراز كشيده و دستاشو توي هم قفل كرده.
چشماش از روي سقف تكون نخورده.
جوري به سقف خيره شده و چشم غره ميره كه انگار همه چيز تقصير سقفه !

-ليام..؟؟

+چي ميخواي..؟؟
خودش به زور شنيد كه چي گفته. حدود هجده ساعته كه حرف نزده.
گلوشو با يه سرفه صاف كرد و بلندتر گفت :
+ چي ميخواي..؟؟
اينبار لويي شنيد.
-بزار بيام تو.

+ نه.
- چرا نه ؟؟

" اوه ، پس اون يه آدم سمج و رومخه ! "

+ چون ازت متنفرم.

-تو از من متنفر نيستي.

+هستم.
لويي يه پوزخند زد و ليام شنيد.

-اوه پسر ، اينقدر لجباز نباش !

ليام شنيد يه نفر ديگه اومد پشت در. به مكالمه ي اونا گوش داد :

* چيشد لو ؟؟

-ميبيني كه ، هنوز درو باز نكرده !

* بزار بگم بقيه هم بيان. شايد راضي شد.

-بگو.

*نايل ؟؟ هري ؟؟؟ بياين اينجا .

ليام بعداز يه سري جنب و جوش كه واقعا كلافه ش كرد ، بلند شد و پشت در ايستاد.

الان هر چهارنفر پشت در بودن و باهم حرف ميزدن . يا درواقع همزمان ، هركس ، به شيوه ي خودش از ليام ميخواست كه درو باز كنه :

- اينقد كله شق نباش !
" نيستم "
- به خودت آسيب ميزني.
" بيشتر از اين قراره آسيب ببينم ؟؟ "

-ما ميخوايم بهت كمك كنيم .
" به شماها احتياجي ندارم "

- تو كه نميتوني تا ابد اونجا بموني !
" اگه اينقدر براتون مهمم ، تا قبل از اين كجا بودين ؟؟ "

- راست ميگه ، من كه ميدونم گشنه ت ميشه مياي بيرون !

- اصن غذا رو ول كن ، آب چي..؟؟؟
-زودباش ليام ، درو باز كن.

به حرفاشون ادامه دادن و مدام با دستگيره ي در بازي ميكردن.

ليام داشت عصبي ميشد.

و با اين جمله منفجر شد :
- ميدوني چيه ، نبايد تصادف ميكردي !

+ بس كنين لعنتيا...( يه مشت به در زد)... بسه. همه تون خفه شين... تنهام بزارين...

HELP ME || L.P ||Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin