( مروری روی قسمت 17 داشته باشید و بعد اینو بخونید )
اون اشتباه كرده بود ؟
قطعا آره .
و يه خيلي افتضاحش هم بود .نبايد اونجوري سرش داد ميزد و تلفن رو دركمال بيگناهي ميشكوند !
صداي غمگين و پر از درد مادرش به ذهنش ضربه هاي مداوم ميزد و قلبش تير ميكشيد .
سرش رو بين دستاش گرفت وپاهاشو
- تا جايي كه ميتونست - توي سينه ش جمع كرد و آرنج هاشو به زانوهاش تكيه داد .اون پشيمون بود و احساس گناه كشنده ای كه داشت ، اون رو تا مرز خفگی میبرد .
با اين حال نميتونست چيزي رو از پيش ببره .
شهامت اعتراف به اشتباهش رو نداشت .ميترسيد .
شك نداشت مادرش بدون لحظه اي صبر كردن ، ميبَخشَتِش ، با اين وجود نميتونست .
به اندازه ي كافي براي اين كار قوي نبود .در اتاقش باز شد و زين داخل شد .
- ليام ؟ چرا اينجوري ماتم گرفتی ؟
ليام با شرمندگي سرشو از بين دستاش بيرون آورد و به زين نگاه كرد .
تازه متوجه شد علت مات ديدنش ، گريه كردن بود .
زين با ترحم بهش نگاه كرد و رفت روي تختش و بغلش كرد .
لیام این نگاه رو دوست نداره.- چيشده كه تو اينجوري گريه ميكني ؟ :)
زين با شوخي پرسيد .
ليام اشكاشو پاك كرد و گفت : من مادرم رو خيلي ناراحت كردم .
- خب ... تو اينو ميدوني مگه نه ؟ پس چرا بهش زنگ نميزني ؟
ليام سرشو تكون داد : نميتونم .. جرأتشو ندارم .
- چرت نگو ، اولا كه بايد بدوني مادرت از همين الان تورو بخشيده ، بهتره بگم اصلا ناراحت نشده كه بخواد تورو ببخشه ! دوما اينكه كاري نداره كه ! بيا ، من همين الان بهش زنگ ميزنم !
و ليام داد زد : نه ، وايسا !
و زين موبايلشو دوباره سُر داد تو جيبش .
- آمممم.... ببين ، يه پيشنهاد واست دارم .
زین لبشو گاز گرفت موقع گفتن و ادامه داد :
توي دلت مدام تكرار كن ببخشيد ، ببخشيد ، ببخشيد ... ادامه بده تا وقتي كه تلفن رو جواب بده و اون موقع ميتوني ببخشيد رو بلند بگی.- اين ... كار ميكنه ؟؟؟
- بهم اعتماد كن . به ظاهرش نگاه نكن كه خيلي مسخره ست !
- آه .. باشه . تلاشمو ميكنم . ولي اگه نتونستم حرف بزنم چي ؟
- صبر كن تا اون شروع كنه ، اونوقت ديگه ميتوني يه چيزی بگی.
![](https://img.wattpad.com/cover/48749280-288-k761178.jpg)
ESTÁS LEYENDO
HELP ME || L.P ||
Fanficزندگی گاهی میتونه بیش از یک 'آینه' غیرقابل پیش بینی بشه! با تشکرات بسیار از سازنده ی کاور @Blitckey