•|فصل بیست و یکم قسمت دوم - بی تفاوت |•

465 87 20
                                    


زین وحشت زده روي زمين نشست و بدون اينكه بدونه چرا ، آمبر رو بغل كرد .

اون ميلرزيد و بدنش يخ كرده بود .

زين هيچ تصوري نداشت كه چه اتفاقي ممكنه افتاده باشه .

نگاهي به چهره ي پر از ترس و چشماي گرد شده آمبر كرد و ترجيح داد دليلي براي اين نخواد .

فقط اجازه داد آمبر تو بغلش آروم بشه ( اون داشت گريه ميكرد ) و خوابش ببره كه چند دقيقه طول كشيد و بعد از اون بلندش كرد و روي تخت خوابوند .

چند دقيقه اونجا موند تا مطمئن شه كه همه چيز تحت كنترله و بعد رفت طبقه پايين .

بدون توجه به اطرافش روي صندلي نشست و توي فكرهاي جورواجور غرق شد ...

- هي زين ، اتفاقي افتاده ؟

زين به نايل نگاه كرد و آهي كشيد . بهش اشاره كرد كه بشينه و بعد براش تعريف كرد كه آمبر رو تقريبا ازحال رفته روی زمین پيدا كرده .

                   

                             ***

" ظهر "

– اون هنوز بيدار نشده ؟

هري پرسيد و منظورش به آمبر بود .

– آه.. نه .

نايل با كلافگي گفت. و بعد از يه مكث كوتاه ادامه داد : ممكنه اين اتفاق دليل خاصي داشته باشه ؟ مثلا ممكنه... اوم ،.. هرچند كه اين بعيد به نظر ميرسه ، ممكنه ليام ...

– هي بيخيال ! ليام اينكارو نميكنه !

هري جواب داد .

– نه هري .. به نظر من حق با نايله . از اين ليام جديد بعيد نيست . كافيه به حرف ها و رفتارهاي اين چندروزش نگاهي بكني .

لويي با ناراحتي توضيح داد و هري جوابي نداشت.

زين از جا پريد : چرا از ليام نپرسيم ؟

لويي و نايل شونه هاشون رو انداختن بالا .

هري داوطلب شد : من ميرم بالا .

.

.

.

.

نگاه پرسش وارانه ليام هری رو وادار كرد زودتر حرفشو شروع كنه و يكراست بره سر اصل مطلب :

–آممم... ليام ، ديشب ظاهرا يه مشكلي براي آمبر پيش اومده . امروز صبح ، زين اونو روي زمين اتاقش پيدا كرد وقتي معلوم بود از شدت گريه از حال رفته .... تو هيچ ايده اي داري براي اين ؟

ليام بي تفاوت به هري نگاه ميكرد . انگار كه شنيدن اين خبر با شنيدن خبر مردن گربه ي همسايه هيچ فرقي نداشته باشه .

– نميدونم . 

ليام خيلي كوتاه و سريع جواب داد .

ولي بعد ادامه داد : 

HELP ME || L.P ||حيث تعيش القصص. اكتشف الآن