ليام با شدت در اتاق آمبرُ باز كرد و بي توجه به اينكه آمبر خواب بود ، با صدايي بلند و طلبكارانه گفت : پسرا كجان ؟
آمبر از خواب پريد . قلبش با سرعت وحشتناكي ميتپيد و سينه ش بالا و پايين ميرفت .
- جواب بده لعنتي .
آمبر بي توجه به ليام سعي كرد نفس عميق بكشه تا سردرد و حالت تهوعـِش از بين بره .
- مگه نميشنوي عوضي ؟
- نميدونم ! نميدونم ليام !
آمبر داد زد و ليام جاخورد . آمبر هيچوقت داد نمي زد . چندثانيه بهش خيره شد و دوباره درو بهم كوبيد و بيرون رفت و آمبر رو با تنهاييش تنها گذاشت .
••
ليام با اخم به پسرا كه وارد خونه مي شدن نگاه كرد و بلافاصله بهشون پريد : كدوم جهنمي بودين ؟
– سلام ليام . ممنون . ما حالمون خوبه . تو چطور ؟
هري با طعنه گفت .نگاه سرد و يخ زده ليام روي هري چرخيد و زيرلب بهش فحش داد و دوباره چشماشو روي صفحه روشن تلوزيون قفل كرد .
پسرا با تاسف سر تكون دادن و بسته هاي خريد رو رسوندن تو آشپزخونه .
لويي شنيد كه ليام زيرلب گفت : اون احمق خيلي راحت ميتونست بگه " خريد بوديم " .
بهش جواب داد : هري احمق نيست ليام . اين تويي كه داري مثل يك احمق رفتار ميكني .
و لويي با يه نگاه مثل نگاه هايي كه به وضوح ميگه " اينقدر عوضي نباش " حرفشو تموم كرد . قبل از شنيدن جواب ليام از پله ها بالا رفت و ليام رو تو طبقه ي پايين تنها گذاشت .
•• چند ساعت بعد ••
ليام روي تختش دراز كشيده بود . اون هيچ كاري براي انجام دادن نداره . هيچي .
همه چيز براش خيلي خيلي خسته كننده شده و منتظر يك اتفاقه .و همون لحظه كسي در اتاقش رو زد .
از جا پريد : بيا تو .زين داخل شد و نگران به ليام نگاه كرد .
– كاري داشتي زين ؟
– آره ... فكر ميكنم بايد باهم كمي صحبت دوستانه داشته باشيم . نظرت چيه ؟
ليام شونه بالا انداخت و نشون داد براش فرقي نداره . و واقعا هم نداشت .
زين روي صندلي و رو به روي ليام نشست در همون حالي كه چشماي ليام حركات زين رو مي پاييد .
— بسيار خب ليام . ازت ميخوام به حرفام با دقت گوش كني . يه نفس عميق كشيد و ادامه داد : آه ، ببين ميدونم كه از دست دادن يكباره ي حافظه و بخش زيادي از قدرت جسماني اصلا آسون نيست و تو حق داري عصباني و ناراحت باشي ..
ليام با خودش فكر كرد چرا داره چيزايي رو ميگه كه خودش ميدونه ؟ به چي ميخواد برسه ؟
– ولي تو نبايد اين رو سر بقيه خالي كني و همه چيز رو تقصير اونا ببيني !
- آها ! پس فقط براي اين اومدي اينجا كه مثل يه بابابزرگ نصيحت كني ؟!
– تو هرچيزي كه بخواي ميتوني اسمشو بزاري . در هرحال . تو حق نداري سر ما ، به خصوص آمبر، داد بزني ، فحش بدي ... ليام ! تو آمبر رو خيلي خيلي اذيت ميكني ! متوجه نشدي اون داره افسرده ميشه ؟! اين فقط به خاطر توعه . ما ميخوايم بهت كمك كنيم و نميتونم بفهمم چرا اينقدر لجبازي و البته بداخلاق ! تو كاملا 180 درجه تغيير كردي !
ليام پوزخند زد : زينی ... جواب خودت رو دادي ... من تغيير كردم ! من اين شخصيت جديد رو دوست دارم !
زين از بين دندوناش گفت : داد زدن و بدرفتاري چه لذتي داره ليام ؟
- زين ... نه وقت خودت رو تلف كن نه وقت من . بزار روراست باشم . هركس با اين ليام جديد مشكلي داره ميتونه بره !
زين اخم كرد و نفسشو محكم داد بيرون . نميدونست اين آدم كله شق رو چطور سرعقل بياره
– پس ميخواي به اين رفتارها ي مزخرف ادامه بدي؟
- چرا كه نه !
ليام با رضايت گفت و به اين خاطر خنديد .زين وارد فاز دوم نقشه ش شد :
به ليام نزديك شد و بالاي سرش ايستاد . ليام به بالا نگاه كرد و با چشماي خيلي خيلي عصبي زين مواجه شد . حس كرد دستاي زين دور يقه ي لباسش پيچيده شد و وادارش كرد بايسته .
– به خودت بيا ليام . داري همه رو از دست ميدي . وقتي متوجه ميشي كه خيلي دير شده .
زين هشدارش رو با هل دادن ليام تموم كرد و از اتاق بيرون رفت .
ليام با يه عصبانيت غيرقابل كنترل توي اتاق تنها موند .
اين زندگي خودشه و هرجور كه دلش بخواد با بقيه رفتار ميكنه . اين به هيچكس ربطي نداره . هيچكس حق نداره به ليام دستور بده .اومدن زين به اتاقش اصلا اتفاقي نبود كه دلش ميخواست پيش بياد .
•• سه روز بعد ••
– منظورت چيه آمبر ؟!
نايل دوباره به چشماي قرمز آمبر نگاه كرد – تو ... تو نميتوني بدون هيچ برنامه اي بري آمريكا ! تو هيچ فكري براي خونه و يه شغل نداري ! اين امكان نداره به همين راحتي محل زندگي تو عوض كني ! به اين سادگي ها نيست ... تو ...– واقعا اينا مهمه نايل ؟ مهم نيست ! اينا مهم نيستن !
و قاب عكس خودش و ليام رو كه تو دستاي نايل بود بيرون كشيد و محكم پرت كرد و در حالي كه
هق هق ميكرد گفت : من فقط ميخوام از اينجا برم .– اوه ... باشه آمبر ... بيا اينجا .
نايل آمبر و بغل كرد سرش رو روي سينه ش فشار داد و به تيكه هاي شكسته ي قاب عكس چشم دوخت .
_____________
______
__

BẠN ĐANG ĐỌC
HELP ME || L.P ||
Fanfictionزندگی گاهی میتونه بیش از یک 'آینه' غیرقابل پیش بینی بشه! با تشکرات بسیار از سازنده ی کاور @Blitckey