لعن شده
کلمات خاکستر نشسته ی من چیزهایی نیستن که بتوان با کسی به گفت و گو نشستشان. اینجا جاییست که مردم به حد مرگ تلاش می کنند و با خبرند که جان هایشان را سر دویدن روی یک دایره گذاشته اند اما باز هم به تکرار دایره ی همیشگی شان ادامه می دهند.
این ها تنها حاصل یک دنیای دیوانه است. این جمله ایست که تو به من گفتی.
دنیای من...
نه.
دنیای ما جاییست که بچه ها هر روز انتظار روزی بهتر را می کشند؛ در صورتی که تمام روز پشت میز می نشینند و به حرف های آدم هایی با ماسک دورویی و ظاهری خاکستری گوش می کنند...
من هم به چنین مدرسه و کلاس هایی رفته ام. ترسناک بود و کسی مرا نمی شناخت اما من از چیز دیگری عصبی بودم... از اینکه چقدر همه بهم شبیه بودند. نکند من نیز روزی مانند آنها شوم؟!
جایی که وقتی به کسی سلام بدهم نگاه بی حالتش درست از روی من عبور می کند انگار که وجود ندارم. این ها تنها حاصل یک دنیای دیوانه است.
از دید اوه سهون
می تونستم حس کنم که با دیدنش رنگ نداشته ام از صورتم پرید.
درسته که همیشه توی ظاهر به فکر شکستن کلیشه ها و کارهایی که دیگران انجامش رو غیرعادی می دونستن، با بی توجهی انجام می دادم اما من تو جامعه ای با نهایت نظم بدنیا اومده و بزرگ شده بودم. گفتن از تغییر یه چیزه ولی انجام دادنش چیز کاملا متفاوتی محسوب میشه.
قبل از چرخیدن قدمی به عقب برداشتم و خواستم که با نادیده گرفتنش و جنگ با کنجکاوی از این که اسمم رو چطور میدونه به راه خودم ادامه بدم که ناگهان صورتش رو به سمتم چرخوند:" از خودت می ترسی؟"
نفسم حبس شد.
اون هم یه پسر همسن من یا شاید کوچکتر بود. چشم های براق و موهای آشفته ش ترکیب عجیبی رو به نمایش گذاشته بود اما دلیل حبس نفسم این نبود.
اون پسر ماسک اکسیژن روی صورتش نداشت!
حالت چهره ش فرسوده و خاکستری نبود، موهای صافش به سمتی هدایت شده بودن و زخم روی پیشونیش با برچسبی پوشونده شده بود و تی شرت خاکی رنگی که تنش بود به رنگ سبز می زد.
نگاه نافذش رو به من دوخته بود و اخم روی صورتش بنظر می رسید نمادی از دقتش به حالت های چهره ی من باشه.
دستی بین موهای قهوه ایش کشید و گفت:" خب نگفتی... می ترسی؟" و نگاهی به سر تا پام انداخت.
فکر می کردم جواب اون سوال باید کنکاش ذهنی خیلی جالبی باشه هر چند، من سوالات مهمتری داشتم، مثل:" تو کی هستی؟"
کمی کسل شد:" سوالات مهمتری برای پرسیدن هست اوه سهون!! خیلی مهم تر..." دوباره نگاهش رو به سمت آسمون چرخوند و ادامه داد:" یکم بیشتر تلاش کن..."
YOU ARE READING
Anathema; HunHan | لعن شده✅
Adventureتو دنیایی که بدون ماسک اکسیژن نمیشه نفس کشید سهون که موهای عجیبش رنگ فیروزه ای دارن ... یه روز پسری رو میبینه که بدون ماسک اکسیژن بهش زل زده... این داستان توی یک دنیای تخیلی و زمان تخیلی اتفاق می افته اما میشه گفت این زمان تخیلی، از زمان فعلی دنیای...