چهارروز بوده كه لويى دقيقاً دستورات دكتر رو دنبال ميكرده، اما درد توى سر لويى بدتر از هميشه ست، مثل اين ميمونه كه مغزش هرثانيه ممكنه از گوشاش بزنه بيرون.
هرى تقريبا خنديد اما بعد گريه كرد، اما زود خودشو جمع و جور كرد و گفت، "ببخشيد عزيزم. بيا، بذار كمكت كنم" و با انگشتاى ملايمش به ماليدن سر لويى ادامه داد. اين بيشتر از چيزى كه لويى فكرشو ميكرد كمك كرد، اما ثانيه اى كه انگشتاى هرى ميرن درد سه برابر ميشه، بعضى وقتا انقدر زياد كه اون ستاره هارو ميبينه.
"صبح يه وقت دكتر ديگه برات ميگيرم" هرى بعد از اون عصر وقتى كه اونا زير ملافه بودن گفت، ميديد كه چقدر اونا ميتونستن باهم باشن تا وقتى كه هرى بخواد بره و غذا درست كنه، "متنفرم وقتى اينطورى ميبينمت"
"منم همينطور" لويى غر زد، صورتشو تو بالش فرو كرد و سعى كرد اشكايى كه تو چشماش جمع شدن رو ناديده بگيره چون اين شديدا درد داره، لعنتى، و هرچقدر هم كه تاينلول ميخوره اثر نداره و اون هيچوقت همچين دردى رو تو كل دوره هاى زندگيش تجربه نكرده و فقط ميخواد كه تموم بشه.
"ميخواى الان غذا درست كنم؟" هرى پيشنهاد داد، خودشو رو ارنجش تكيه داد، موهاش ريخت رو چشماش و اين صحنه باعث شد لويى لبخند بزنه، سرشو طورى تكون داد كه باعث نشه درد توى سرش بدتر بشه.
"يكم ديگه" اون گفت، ارنج هرى رو از زير زد و كه باعث شد هرى بيفته رو تخت با يه "اوف" آروم. "فقط يكم ديگه بمون"
يكم ديگه تبديل به يه ساعت و نيم شد كه تو اين مدت لويى همينطور تو فكر ميرفت و ميومد بيرون همينطور كه هرى از پشت بغلش كرده بود. بعد، بدون هشدار گفت، "الان ميرم غذا درست كنم بو" و قبل از اينكه لويى جلوشو بگيره اون رفته و لويى دوباره سرد و تنهاست.
درد توى سرش هنوزم حضورشو نشون ميده، اما يكم بهتر شده، پس اون خيلى خيلى آروم بلند شد و دنبال هرى تا پايين پله ها توى اشپزخونه رفت، جايى كه اون داره تو كابينتهارو ميگرده. به طور پرستيدنى اى صورتش روشن شد وقتى قابلمه براق نقره اى كه ظاهراً دنبالش ميگشت رو پيدا كرد، گذاشتش روى گاز و دستگيره ش رو چرخوند قبل از اينكه از حضور لويى باخبر بشه.
"تو بايد استراحت كنى" اون به سادگى گفت، اين بايد بيشتر با لحن دستورى باشه اما اين هريه پس بيشتر به يه لحن پيشنهادى ميخورد. لويى سرشو تكون داد-اوپس، زيادى سريع، ناله كرد همينطور كه كاسه سرش از شدت درد پيچيد و اون تلوتلو خوران تو بغل هرى افتاد.
"ميخوام پيشت بمونم و يكم از هنراى آشپزى باشكوهت ياد بگيرم" اون رو تيشرت هرى زمزمه كرد، لباشو با ناراحتى داد بالا و ميدونه كه هرى نميتونه به اين نه بگه.
حق با اونه، هرى لبخند زد، مثل هميشه خيلى عاشقانه، دستشو برد جلو و چندتا تار موى مزاحمش كه رو صورتش ريخته بودن رو زد كنار، "باشه. الان اين اقاى اشپز بايد بره دستشويى" اون به لويى يه نگاه مسخره، و دوست داشتنى كرد قبل از اينكه با دستپاچگى هال رو رد كنه، و لويى نتونست خنده كوچيكشو كه از زير لباش فرار كردن كنترل كنه چون اون عاشق هريه، نميتونه هيچوقت كسى رو تصور كنه كه حتى نصف هرى دوستش داشته باشه.
BẠN ĐANG ĐỌC
Blowing Mind (Persian Translation)
Fanfiction❌Original Name: Hoping This Cold Blue Water Scrubs Me Clean And Spits Me Out Again❌ "بمون" هری با ناامیدی زمزمه کرد و لب هاش رو به شقیقه ی لویی چسبوند، طوری که انگار میتونه دردی که اونجا رشد میکرد رو تسکین بده. ولی اون نمیتونه درد رو متوقف کنه، و مه...