3

2.9K 374 62
                                    

بعد از اون، هری لویی که جیغ میکشید و لگد میزد رو به بیمارستان کشوند. نه فقط مطب یه دکتر عادی، بلکه به اورژانس لعنتی بردتش و لویی هیچ وقت انقدر خجالت زده نشده بود، چون اون فقط خسته و یکم مریضه و هری داره هیچی رو الکی بزرگش میکنه و خدایا، لویی از امپول، بیمارستان و دکتر ها متنفره. متنفره از این که مردم بهش دست بزنن و فلز سرد رو بهش بچسبونن و مجبورش کنن نفسش رو داخل و بیرون ببره، و وقتی که زمان چکاپش رسید نزدیک بود گریه کنه.

پرستار فشار خون، ضربان قلب و دمای بدنش رو گرفت و به نظر حتی یه ذره هم نگران نمیومد، که باعث شد لویی بیشتر به خاطر چیزی که خودش از قبل میدونست اروم بشه: اون حالش خوبه، فقط یکم مریضه.

همه چی خوب پیش میرفت، لویی دست به سینه سردرد و استفراغ هاش رو توضیح داد و دکتر (که خودش رو دکتر بن آلن معرفی کرد و لویی اهمیتی نداد چون به نظرش همه دکترها مثل هم دیگه ان) سر تکون داد و روی صندلیش ولو شد و با عجله روی تختش چیزی یادداشت کرد. به نظر اماده میومد که برای لویی چندتا مسکن و چند روز استراحت مطلق و مایعات تجویز کنه که هری با خشونت حرفش رو قطع کرد.

"سوختگی" هری به سادگی گفت، چشم هاش تیره بود و به جای این که به لویی نگاه کنه به زمین زل زده بود و با ذهن پریشون با حلقه های توی دستش بازی میکرد. "سوختگی رو یادت رفت"

لویی بهش یه نگاه انداخت و یه دفعه حواسش به باندی که دور دستش پیچیده شده بود جمع شد و با این تمایلش که دستش رو پشت کمرش قایم کنه مبارزه کرد.

دکتر ابروهاش رو بالا انداخت و به لویی نگاه کرد. "کدوم سوختگی؟"

لویی با بیچارگی دست باندپیچی شدش رو بالا گرفت، مچ دستش رو شل نگه داشت و اون از هری متنفره، واقعا متنفره. اون فقط میخواد بره خونه و این بدون شک اونا رو حداقل 20 دقیقه دیگه اینجا نگه میداره. "دستم رو روی گاز سوزوندم. چیز مهمی نیست"

سر هری سریع بالا اومد. "ولی تو حسش نکردی. این چیز مهمیه، مگه نه؟" به سمته دکتر برگشت، چشم هاش بزرگ و قاطع بودن و لویی به خاطر این که از همچین ادم دوست داشتنی ای که برای سلامتیش نگرانه عصبانی بود احساس گناه کرد و اه کشید.

دکتر به نظر گیج میومد، پس لویی سریع قبل از این که هری بتونه حرف بزنه توضیح داد. "من به گاز تکیه داده بودم و حدس میزنم که داشتم دستم رو میسوزوندم ولی  تا وقتی که هری گفت و دیدمش اینو نفهمیدم. انگار... درد نداشت." لویی توضیح داد و حس کرد که دلش فرو ریخت چون اون یه چیزیش هست. کدوم خری چیزی شبیه اینو حس نمیکنه؟

نه. اون خستست. فقط خسته ست و تحت فشار کار بوده و به یه استراحت خیلی طولانی نیاز داره.

دکتر سر تکون میده و چشم هاش ابری میشه، انگار که توی فکر عمیق فرو رفته. "به یه پرستار میگم بیاد داخل و چندتا تست عصبی ازت بگیره. چیز مهمی نیست، فقط همون کارهایی که توی دفتر پرستار دبیرستانت میکردی." لبخندش گرم و ارامش بخشه و لویی سر تکون میده و اه میکشه. اون خیلی خستست، و الان دیروقته و میخواد با هری زیر پتو باشه و خودش رو تو بغلش مچاله کنه و شاید تا وقتی که خوابش ببره چندتا کارتون نگاه کنه.

Blowing Mind (Persian Translation)Where stories live. Discover now