10

2.1K 281 44
                                    

كريسمس يه روز قرمزه. قلب هرى كل پونزده دقيقه اى كه لويى طول داد جواب بده توى گلوش ميتپيد، به اين فكر ميكرد كه قبلا عادت داشت لويى بپره روش و جيغ بزنه "امروز كريسمسه، كريسمسه هرى يالا، پاشو!"

موضوع اينه كه، لويى خيلى ضعيفه، و هرى فكر كرد شايد سكس شب گذشتشون هم بيشتر خسته اش كرده. احتمالا. همينطور كه با جِى (مادر لويى) و دخترا فيس تايم ميكنه، دلش كل مدت شور ميزنه، جِى متاسفانه نتونست به خاطر برف زياد بياد پيششون اما قول داد كه تا قبل از سال نو بهشون سر بزنه. لطفا عجله كنيد، هرى فكر كرد اما چيزى نگفت. لويى هم به زور ميتونه حرف بزنه، و خواهراش اينو نميفهميدن و تند تند صحبت ميكردن، و لويى گيج شده و هرى فكر كرد كه الاناست كه بزنه زير گريه.

اونا روز كريسمسشون رو روى مبل باهم دراز كشيدن و Christmas specials رو نگاه كردن. لويى بين خيلياش خوابيد. هرى كل ظهر رو براش اهنگ هاى كريسمس رو خوند، اما ميدونست بيشترشون رو لويى نميتونست بفهمه، كسى كه هر نيم ساعت يا بيشتر اگاهيش از بين ميرفت و دوباره برميگشت...

هرى يكم نااميد شده - خب، راستش خيلى نااميد شده. اما خودش نميخواد اينو قبول كنه چون يكم خودخواهانه به نظر ميرسه.

اون فقط ميخواست اخرين كريسمسشون باهم بهشون خوش بگذره، فقط همين.

پارسال، اونا سال نو رو با مست كردن گذروندن و وقتى شب شد، اونا ليوان هاشون رو بهم زدن و لويى زيرلب گفت "به سلامتى يه سال ديگه به همراه مرد مورد علاقم."

"چهارمين سال نويى كه باهم گذرونديم" هرى خنديد، يه بوسه خيس و مست به چونه لويى چسبوند. "اين چهارميش، خيلى هاى ديگه مونده."

امسال، اونا سال نو رو تو اپارتمانشون و سكوت كامل گذروندن. بقيه پسرام اومدن، و همينطور سوفيا. چون اونا اصلا نميتونن سوفيا رو دعوت نكنن، محض رضاى خدا، اون كاملا ليام رو عاشق خودش كرده. اونا همشون روى مبل بهم چسبيدن، لويى بينشون درحال استراحته و اين خيلى قشنگه، كه همشون اينجا پيششونن.

همشون يه طورى دارن لويى رو لمس ميكنن - ليام دستاشو دور قوزك پاش حلقه كرده، زين با لبه سوييشرتش بازى ميكنه و با انگشت اشاره اش روى استخون لگن لويى شكلك ميكشه كه باعث ميشه پسر كوچيكتر ريز ريز بخنده و دستشو كنار بزنه. نايل يكى از دستاى لويى رو تو دستش گرفته و با انگشت هاش بازى ميكنه. و سر لويى رو پاى هريه، كسى كه اروم دست هاش رو ميبره لاى موهاش و لبخند ميزنه وقتى لويى خسته ميشه و صورتشو به شكمش ميچسبونه، سمت چپ تتوى پروانه اش.

وقتى ساعت زنگ نيمه شب رو زد همشون شادى كردن، ليام سوفيا رو كشيد جلو تا ببوستش و نايل سعى كرد همه رو همزمان بغل كنه. لويى آروم بلند شد، با گيجى به هرى پلك زد.

"سال نوعه، عزيزم" هرى زمزمه كرد، لبخند زد و پيشونى هاشون رو بهم چسبوند. "سال نوت مبارك، لو. دوستت دا-"

اما قبل از اينكه بتونه حرفش رو تموم كنه، لب هاى مقاوم و گرم لويى قطعش كرد.

بعد از هرى، زين فرد موردعلاقه لوييه.

اون نايل و ليام رو دوست داره، اما انگار اونا خيلى زيادى استرسى ان، حتى اگه ملايم رفتار ميكنن، براى لويى سخته كه باهاشون كنار بياد.

ولى زين، تنها كسيه كه اون به غير از اعضاى خانواده اش و هرى ميتونه تو روزاى زردش ببينه. (روزاى قرمز فقط براى هرى ان، بعضى وقتام نيستن - بيشتر روزاى قرمز اون ميخوابه و وقتى ام كه بيداره به ديوار زل ميزنه انگار كه هرى اصلا تو اتاق نيست.)

دو هفته، سه روز و چهارساعت بعد از سال نو، لويى يه حمله ديگه بهش وارد شد. و اين بدتر بود، چون هرى كل ماجرا رو ديد، با بيچارگى پيشونى لويى رو ميبوسيد همينطور كه التماسش ميكرد، "فقط نفس بكش، يالا عزيزم، من حواسم بهت هست، يكم بيشتر باهام بمون" بعد از اينكه تموم شد، لويى گيج شده بود و زد زير گريه.

تا الان، هرى هميشه يه نور درخشان اميد رو تو چشم هاى لويى ميديد، اما وقتى لويى از رو تخت بيمارستانش دستشو كشيد، صورتشو به بازوى هرى ماليد و التماس كرد، "لطفا فقط منو ببر خونه. لطفا هرى، من فقط ميخوام برم خونه" هرى تقريبا ميتونست اون نور توى چشم هاش رو ببينه كه از بين ميرفت، مثل يك شمع ميسوزه و چشمك ميزنه قبل از اينكه خاموش بشه و دود دورش رو بگيره.

بعد از اون، هرى ديگه لويى رو ول نكرد. بيشتر اوقات پيشش ميمونه، اما اگرم نميتونه بايد يكى پيشش باشه كه بهش اعتماد داره. يكى از پسرا، اگه براى زمان كمى ميخواد. يا جِى. به غير از اينا هيچكس ديگه. و حتى با وجود اينكه به اين ادم ها اعتماد داره، هميشه يه احساس ترس و وحشت تموم مدتى كه بيرونه وجودش رو فرا ميگيره. از همون ثانيه اى كه پاشو از خونه بيرون ميذاره تا اون ثانيه اى كه دوباره صورت لويى رو ميبينه.

لويى ناراحت ميشه وقتى اون خونه رو ترك ميكنه. هرى هم همينطور، اما اون هم بايد يه سرى برنامه هايى رو بريزه، هزينه هاى بيمارستان رو پرداخت كنه، از دكتر راجب لويى سوال كنه، پس اون اويزهاى زنجير نقره اى دور گردن لويى برميداره و ميبوستشون.

"حالا ديگه عشق من پيشت ميمونه حتى اگه من نباشم، و اين گرم نگهت ميداره تا وقتى كه برگردم" اون قول داد. لويى سرشو تكون داد، تك تك كلماتش رو باور كرد.

و وقتى هرى بيرونه و نگران، و مغزش پشت سرهم تكرار ميكنه لويى لويى لويى اون خوبه خوابيده بيداره غذا ميخوره خوشحاله دلش برام تنگ ميشه، انگشت هاش رو به ضربان قلب لويى روى گردنش ميچسبونه.

راه حل بى نقصى نيست، اما كمك ميكنه.

Blowing Mind (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora