9

2.1K 281 79
                                    

*اديت نشده*

هرى بدون دليل خاصى صبح زود بيدار شد، اولش كاملا اماده بود كه بره زير پتو و دوباره بخوابه تا اينكه يادش اومد امروز تولد لويى ـه و قلبش پريد، و يكدفعه اى اروم شد وقتى چشماش به پسر خواب الود كنارش افتاد، كه حتى تو خواب هم خسته به نظر ميرسيد، زير چشم هاى بسته اش ماه هاى بنفش نصفه بودن و استخون هاى گونه ش به قدرى تيز كه ميتونستن شيشه رو بِبُرن.

هرى به آرومى دستش رو روى بدن گرم لويى كشيد، انگشتاش روى دنده هاش موندن، حتى از زير تيشرت هم خيلى برجسته بودن كه هرى مجبوره با خودش بجنگه تا وحشتش رو قورت بده.

"لو،" اون زمزمه كرد، خم شد تا به لويى برسه و با دماغش به گونه ش زد، دستش رو با ملايمت رو بدن و پشت لويى كشيد. "تولدته عزيزم. يالا، بيدار شو."

تقريبا پنج دقيقه گذشت تا اينكه بالاخره لويى چشماشو باز كرد و به هرى نگاه كرد، صورتشو جمع كرد و هرى لبخندشو گاز گرفت، و فك لويى رو گرفت. "بالاخره پاشدى،" اون با ملايمت گفت، بينى ش رو به بينى لويى ماليد. "اينم از پسر من. تولدته بوبر"

"تولد" لويى با دقت تكرار كرد.

"درسته" هرى گفت و سرشو تكون داد، چيكبون هاى لويى رو با انگشت هاش لمس كرد. "تولدت مبارك، عزيزم" چشماش رو صورت لويى بود همينطور كه فهميد كه اين اخرين تولد لوييه و تونست بغض توى گلوش رو حس كنه، اما فكر اون باعث شد ناراحت بشه و اون نميخواد تو تولد لويى ناراحت باشه، پس اون فكرو به عقب هل داد و توجهش رو به اون موجود كوچولوى شيرين كه بين ملاحفه جمع شده بود و شكل يه بچه كوچولو به نظر ميرسيد و موهاش بهم ريخته بودن داد. "امروز چه رنگى اى؟"

لويى لب هاى ترك خورده ش رو روى هم فشار داد، و فكر كرد. "سبز" اون بالاخره گفت، اما يه طورى كه انگار ميخواست فقط هرى رو خوشحال كنه.

"مطمئنى عزيزم؟" هرى گفت، ابروهاش با نگرانى توهم رفتن.

"مطمئنم." لويى به سادگى گفت، دماغشو جمع كرد و چشماشو ريز كرد طورى كه انگار ميخواست بگه، چطور جرات ميكنى بهم شك كنى.

ذهن هرى رفت سمت تولد قبلى لويى، وقتى كه اون با جيغاى خوشحالى لويى از خواب پريد، كسى كه داشت تو گوشش با هيجان ميگفت، "حدس بزن تولد كيه؟ من! حدس بزن كى گفته بود برام چيپس شكلات و پنكيك درست ميكنه؟ تو!" و ده دقيقه گذاشت تا هرى خيلى خواب الود رو از تخت بكشه بيرون. و اونا رو زمين ميشستن و هرى بوسه هاى تولدت مبارك رو لباى لويى ميذاشت.

هرى ميدونست كه لويى تو اين لحظه واسه اونكارا زيادى شكننده ست، اما اين موضوع باعث نشد كه اون بوسه هاى ملايم به لب، گونه ها، و نوك دماغ لويى نزنه، و زمزمه كرد، "دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم" همينطور پشت سرهم.

Blowing Mind (Persian Translation)Where stories live. Discover now