12

1.8K 268 117
                                    

اونا رو مبلن و دارن و big brother رو ميبينن. ليواناى نيمه خالى سردِ چايى روى ميز روبه روييشونه. لويى رو پاى هرى جمع شده، سرشو رو سينه ش گذاشته و ملاحفه آبى بزرگ روشه. هيچكدومشون تلويزيون رو نگاه نميكنن، لويى هى به خواب ميره و دوباره هوشيار ميشه، اون خيلى خسته ست. هرى بيشتر از هرچيزى داره به اون نگاه ميكنه، يكى از دستاى كوچولوى لويى تو دستاى بزرگشن، پوست دستش رو نوازش ميكنه و فشارش ميده و اميدواره بتونه گرمايى تو دستش ايجاد كنه.

"هرى،" اون زمزمه كرد، يا حداقل تو سرش اينكارو كرد. چشماى هرى هنوز رو به پنجره ست، و اون موقعست كه لويى فهميد اون كلمات هيچوقت از دهنش بيرون نرفتن. اون با پريشونى لباس هرى رو كشيد، و اين قطعا كار كرد چون بلافاصله تموم توجه هرى روشه، پيشونيش رو لمس كرد و موهاش رو داد عقب، و گونه هاش رو بين دست هاش گرفت.

"هِى، بوبر" اون گفت، رو هركلمه تاكيد و مكث كرد تا لويى بتونه بفهمه. اون چشماشو درشت كرد و يكم سرشو كج كرد، كه حركتش نشون ميداد داره ميپرسه 'چى شده؟'

لويى دوباره چشماشو بست، لباشو محكم روهم چسبوند، داخل مغز شلوغش دنبال كلمات گشت. زياد مثل دفعه هاى قبل طول نكشيد، شايد اين اخرين شانسِ خوبشه. "فقط..." اون شروع كرد، انگشت هاش دور پارچه تيشرت هرى تنگتر شد، سرش نبض ميزد همينطور كه تلاش ميكرد صحبت كنه. "دوسِت دارم" خيلى خيلى اروم اينو گفت، اما تونست از نگاه روى صورت هرى بفهمه كه اون متوجه شده. با ضعف، سرشو به سمت هرى بالا گرفت و هرى هم همونكار رو كرد، دست هاى لرزونش رو به گونه هاى سرد و مرطوب لويى چسبوند و كلماتى رو زمزمه كرد كه لويى نميتونست بفهمه، نوك بينى هاشون همديگه رو لمس ميكردن و لويى سعى كرد لبخند بزنه اما هرى فقط از ته گلوش هق هق كرد و لب هاشون رو بهم چسبوند.

اين حسِ خونه رو ميده.

احساس تسكينى كه داره، بعد از اينكه كلمات رو بيان كرده بهترين چيزيه كه تو ماه ها حس كرده، و گذاشت چشم هاش بسته بشن همينطور كه لب هاى هرى هنوز رو لباشه. همينه، همينه، همينه، سرش پشت سرهم تكرار كرد. اين پر از ارامشه كه اون حتى نفهميد هرى لب هاش رو برداشت. تقريبا. هرى الان داره حرف ميزنه، اما كلمات زيادى هستن، و لويى زيادى خستست كه تلاش كنه تا بفهمه چه معنى اى ميدن. انگار اون داره تو تاريكى ميفته، دنياى دور و برش تاريك تر و تاريك تر ميشن و خيلى خسته كنندست اگه بخواد خودش رو بكشه بيرون حتى با كمك هرى. اون فقط ميخواد بخوابه.

خونه، اون فكر كرد، سرشو به سينه هرى چسبوند و شش هاش رو از بوى اون پر كرد و نفس عميق كشيد. خونه.

-

اين مثل يه انفجار، طورى كه هرى خودش رو اماده كرده بود، تموم نشد. يه ناله و يه آه ملايم و عميق. سينه لويى يه بار، دوبار، سه بار بالا اومد و يكدفعه همه چى ايستاد. حتى انگار كره زمين چرخيدنش رو متوقف كرد.

Blowing Mind (Persian Translation)Where stories live. Discover now