11

1.6K 233 96
                                    

"اون چطوره؟" اولين چيزى كه از دهن هرى بيرون اومد بعد از اينكه سلام كرد، به لويى كه رو صندلى مثل يه گربه جمع شده بود و خوابيده بود نگاه كرد.

"بيشتر از يك ساعته كه اينطوريه" نايل با ناراحتى گفت، انگشتهاشو رو بازوى لويى كشيد. "البته قبلش خوب بود. باهم step brothers رو نگاه كرديم و يكم بغلش كردم. بهش گفتم بهت نميگم بوسيدمش اگه اونم نگه" نايل لبخند زد، دستاشو به صورت دفاع اورد بالا، به معنى اينكه فقط داشتم شوخى ميكردم، لطفا منو نكش. "اما قبلش همش راجب تو صحبت ميكرد. فكر كنم ميخواستت."

"البته كه منو ميخواد" هرى گفت، گونه هاى لويى رو گرفت. "من فرد موردعلاقشم، مگه نه عزيزم؟"

لويى يه صداى ناله ملايم از خودش دراورد وقتى از زير مژه هاش به هرى نگاه كرد، صورتشو مثل يه بچه گربه به دستاى هرى ماليد.

"سلام عزيزم" هرى گفت، رو زانوهاش نشست چون براى لويى راحت تره كه تمركز كنه اگه اون همقدش باشه. چشماى لويى برق ميزنن، و با استين جامپرش دماغش رو ماليد.

"من يه بغل واسه خدافظى نميگيرم؟" نايل شوخى كرد همينطور كه پاشد تا بره، خوشحال شد وقتى لويى خنديد و كشيدش پايين و دستاشو دورش حلقه كرد، يه بوس دوستانه رو گونه ش كاشت. "خداحافظ، لو" اون هرى ام بغل كرد، و بهش گفت 'بهم زنگ بزن اگه چيزى نياز داشتى'

وقتى هرى به جايى كه لويى نشسته بود برگشت، به نظر ميرسيد لويى ميخواست گريه كنه، لب پايينش ميلرزيد و هرى يهو به اين فكر كرد نكنه تموم مدتى كه نبود لويى همين حسو داشت، و تو خودش پنهونش كرده بود.

"هرى" لويى زمزمه كرد، صداش دورگه و ناراحت بود، و هرى به خودش قول داد ديگه اتاق رو تا وقتى كه لويى حالش خوب نشده ترك نكنه.

"بله عزيزم، من اينجام" هرى اخم كرد و تو چشماى لويى نگاه كرد. "فكر كنم رنگت الان زرده. درسته؟"

لويى سرشو تكون داد. "ناراحتم" اون ناله كرد قبل از اينكه سرشو تو بازوى هرى فرو كنه، و هرى بلندش كرد، ملاحفه هارو از رو ميز برداشت همينطور كه با لويى كه رو پاش بود رو مبل نشست، و ملاحفه هارو دورش گذاشت.

"چرا ناراحتى؟" هرى پرسيد، كاملا اماده بود كه هيچ جوابى نگيره. لويى جديدا اينطورى شده، نميتونه به سوالاى چى، چرا، و چطور جواب بده.

پس اون خيلى زيادى سورپرايز شد وقتى لويى بهش پلك زد و زمزمه كرد، "دلم برات تنگ شده بود" اون داره با گردنبندى كه هرى براى تولدش واسش گرفته بازى ميكنه، محكم تو دستاش گرفتتش انگار كه ميترسه ناپديد بشه.

قلب هرى واقعا الان تو گلوشه. "اوه عزيزم" اون با ملايمت گفت و پيشونى لويى رو بوسيد. اون اين روزا خيلى زياد ميبوستش و لمسش ميكنه، ميخواد به لويى ثابت كنه كه خيلى خيلى عاشقشه. "منم دلم واست تنگ شده بود. درحقيقت بيشتر دلم واست تنگ شده بود."

Blowing Mind (Persian Translation)Where stories live. Discover now