لویی عادت داشت همه چی رو به هری بگه، سرش رو به گردن هری بچسبونه و کلماتش رو بگه یا وقتی که داره اونو میبوسه توی دهنش زمزمه کنه یا وقتی که ناراحته یا ترسیده سرش رو روی شونه هاش بذاره. ولی البته وقت هایی هم بود که هری چیزی نمیدونست، مثل دفعات کمی که زودتر از هری از خواب بیدار میشد و دوست داشت که به صورتش که چشم هاش بسته بود و لب هاش از هم باز بود زل بزنه، بعضی وقت ها گریه هم میکرد. چون هری خیلی فوق العاده بود و لویی نمیدونست چه نیرویی روی زمین تصمیم گرفته که لویی لیاقت ادمی به این اندازه دوست داشتنی، با درک بالا و صبور رو داره.
چیزهای بیشتری هم بود، چندتا چیز کوچیک که نسبتا بی اهمیت بودن، البته به جز راز بزرگی که مثل یه پروانه که بال هاش با عصبانیت حرکت میکنن دور قلبش میپلکید، و اون راز اینه که اون داره کلمات رو فراموش میکنه.
اون نمیتونست... نمیتونست توضیح بده چون این معنی نمیده ولی بعضی وقت ها، وقتی که داره یه داستان تعریف میکنه یه جورایی همه چی یادش میره و از لحاظ ذهنی و جسمی نمیتونه زبونش رو به حرکت دربیاره که کلمه ی بعدی رو ادا کنه و این لعنتی وحشتناکه. مثلا داره یه چیزی درباره ی دوقلوها یا فیلمی که وقتی هری نبود دیده یا یه جوک احمقانه ای که نایل بهش گفته حرف میزنه و یه دفعه کلماتی مثل "بازی" یا "دیدن" یا حتی "بامزه" رو فراموش میکنه و حرفش رو قطع میکنه، با ترس سرش رو تکون میده و وحشت توی بدنش پخش میشه، و بعد هری یه چیزی میگه که کلمات رو به یاد لویی میاره و میتونه داستانش رو تموم کنه.
عیبی نداره. همونطور که دکتر گفت "بد، ولی نه ناامید کننده". لویی این جمله رو دوباره و دوباره تو سرش تکرار میکرد تا این که محو میشد و تقریبا همش رو فراموش میکرد.
لویی به صورت خوابیده ی هری نگاه کرد، و تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه این بود که: "خواهش میکنم نذار تو رو هم فراموش کنم"
*****
ولی هری بالاخره فهمید. اون همه چی رو میفهمه.
"هری" لویی به تندی گفت و صداش با وحشتی که نرمال نبود بیرون اومد. "نمیتونم... ماشین... نمیتونم چیز ماشین رو پیدا کنم"
هری با ابروهای گره خورده به سمتش برگشت و با گیجی لب هاش رو بهم فشار میداد. "چی عزیزم؟"
لویی لرزید و سعی کرد با حرکات دستش سوئیچ ماشین رو نشون بده که توی جاش فرو میکرد. "نمیتونم پیداش کنم" لویی گفت و بیشتر از همیشه خجالت زده شده بود.
"منظورت سوئیچ ماشینه؟" هری با صدایی پر از نگرانی پرسید.
"سوئیچ" لویی تکرار کرد و انقدر راحت شد که با خودش فکر کرد الان غش میکنه. "اره، سوئیچ" اون کلمه مثل همیشه اشنا به نظر میرسید و راحت روی زبونش چرخید، طوری که میخواست بخنده.
هری چیزی نگفت، ولی نیازی نبود چیزی بگه.
نگاه توی چشم هاش تمام چیزی که لازم بود رو به لویی میگفت.
*****
هری یه لیست به اسم " کلمات برای لو :) " توی گوشیش درست کرد که با کلماتی پر شده بود که لویی بیشتر فراموش میکرد، ولی هر روزی که میگذشت لیست بلندتر میشد و یکم نگه داشتنش سخت میشد.
"به چیز غذا دادی؟ به_ " لویی مکث کرد، ابروهاش به نشونه ی تمرکز پیچ خورده بود و لب هاش رو لیس میزد، هری حس کرد که یه موج از غم بهش برخورد کرد وقتی لویی رو دید که اونجا وایساده، اخم کرده و دست های کوچیکش رو مشت کرده و سعی میکنه کلمه ای که دنبالشه رو پیدا کنه.
دست هاش رو محکم دور شونه های لویی حلقه کرد و با امید این که اونو اروم کنه روی پیشونیش یه بوسه نرم گذاشت و زمزمه کرد: "سگ رو میگی عشق؟"
لویی خودش رو تو بغلش مچاله کرد و صورتش رو به ترقوه های هری چسبوند و وقتی هری حس کرد که ترقوه هاش خیس شد قلبش فرو ریخت.
"هی" هری به ارومی گفت، دستش رو بین خودشون برد و چونه ی لویی رو گرفت و مجبورش کرد که تو چشم هاش نگاه کنه. چشم های لویی خیس و قرمز بودن و بی نظر بیچاره و ناامید میرسید، این باعث شد که چشم های خود هری هم از اشک خیس شه. ولی گریه نکرد_ الان نه. چون این دفعه لویی بهش نیاز داره که ادم قوی ای باشه و هری هم همین کار رو میکنه.
"عزیزم" هری زمزمه کرد، اروم به سمته عقب قدم برداشت تا جایی که پشتش به دیوار خورد و لویی رو هم با خودش کشوند، اروم روی زمین نشست و اینطوری لویی میتونست تو فضای بین پاهاش بشینه. یکی دو دقیقه طول کشید تا این که لویی کاملا دست از گریه کردن برداشت، ولی حس بیچارگیش هنوز وجود داشت. "چیزی نیست" هری گفت و یکی از دست های لویی که کوچولوی کوچولو بود رو گرفت. اون همیشه کوچولو بود و این یکی از چیزهای مورد علاقه هریه. دستش رو روی کف دست لویی میکشید تا این که لویی کاملا اروم شد، صاف نشست و با دست ازادش با پرز های فرش ور میرفت.
"احساس احمق بودن دارم" لویی زیرلب گفت، سرش رو تکون داد و گونه هاش از خجالت سرخ شد. "تمام مدت"
"نه" هری با عصبانیت گفت، صداش یه جوری خشمگین شد که معمولا با لویی اینطوری نبود. سر لویی سریع به خاطر لحن هری بالا اومد و به نظر میرسید ترسیده، ولی هری اهمیت نداد چون نمیدونست چیکار کنه و از این که انقدر درمونده بود متنفر بود. دلش میخواست لویی رو روی تخت بخوابونه و تمام کلماتی که توی سرشه رو روی پوستش زمزمه کنه، ولی اونا خیلی جاها باید برن و وقت زیادی ندارن. هیچ وقت وقت زیادی ندارن، شکمش پیچ خورد چون زمان داره از دستشون میره و اون خیلی چیزها داره که بگه.
ولی به جاش لویی رو به خودش نزدیک تر کرد، با هم دیگه فیس تو فیس شدن و بینی هاشون بهم دیگه برخورد میکرد. صدای نفس هاشون به طرز خنده داری توی خونه ی ساکتشون پیچیده بود. "تو احمق نیستی" هری محکم گفت و با دست هاش صورت لویی رو نگه داشت بود تا سرش رو برنگردونه. "تو هیچ وقت احمق نبودی عزیزم. متنفرم بشنوم که همچین چیزهایی رو میگی" نگاه لویی پایین افتاد و هری میدونست که دوباره میخواد گریه کنه، پس قبل از این که بتونه بوسیدش.
این فقط برخورد لب هاشون بهم دیگه بود، ولی همین هم کافی بود.
*****
"تو نمیفهمی" لویی با عصبانیت گفت و وقتی هری سعی کرد به خاطر این که کلمه ی "گیاه" رو فراموش کرده بود بغلش کنه تا اروم شه، خودش رو کنار کشید. گیاه. محض رضای خدا. "تو نمیدونی این که از خواب بیدار شی و چیزهای احمقانه ای مثل این که خمیردندون کجاست یا کدوم در ماله اتاقمونه رو فراموش کنی چه حسی داره"
لب پایینش لرزید و محکم گازش گرفت. اون ناراحت نیست، عصبانیه. میخواد به هری بفهمونه ولی اون نمیفهمه و این منصفانه نیست که تلاش کنه، و حس اینو داره که داره تنهایی تو یه شب تاریک بدون نور مهتاب تلو تلو میخوره و اگه این وحشتناک ترین حس دنیا نیست، دیگه نمیدونه چیه.
"عزیزم" هری اروم گفت، چشم هاش برق میزد و لویی میدونست که به گریه کردن نزدیکه. "میدونم، متاسفم. من فقط_ فاک، دلم میخواست میتونستم کاری بکنم. نمیدونم چیکار کنم یا چجوری کمکت کنم و درمونده شدم و از این متنفرم، لو_ "
"من اینو نمیخوام" لویی یه دفعه شروع کرد به گریه کردن و حرف هری رو قطع کرد، حس میکرد که داره از حال میره و به طرز بدی میلرزید. "قراره... همه چی رو... فراموش کنم. تو اینو میدونی، مگه نه؟ این کوچیک ترین نشونه از این که چه قدر قراره حالم بد بشه. دیگه نمیتونم بخونم یا حتی حرف بزنم، هری" لویی ناله کرد. "نمیخوام تو رو فراموش کنم"
وقت کمی داشت تا بتونه هق هق هاش رو کنترل کنه قبل از این که توی اغوش هری فرو ریخت، دست هاش محکم دور لویی حلقه شد و انگشت هاش به کمرش چنگ زدن. لویی اروم هق هق میکرد و از طوری که هری میلرزید فهمید که اونم داره گریه میکنه.
"متاسفم" لویی زیرلب گفت و اشک هاش رو با پیرهن هری پاک کرد. "میدونم داری تلاشت رو میکنی. تو بی نقصی. متاسفم از این که اون حرف ها رو زدم"
و هیچ وقت دوباره بحثش رو پیش نیاورد.
*****:(
بچه ها بعضی هاتون پرسیده بودید که هری چرا انقدر ریلکسه یا این که چرا هیچ کاری برای درمان نمیکنن. خوب توی داستان مشخص شد که لویی تومور گرید 4 داره که تاجایی که من میدونم یعنی بدترین نوع تومور مغزی که حتی اگه جراحی و شیمی درمانی هم بشه تومور دوباره رشد میکنه و در هرحال بیمار زیاد زنده نمیمونه. خیلی از بیمارها تصمیم میگیرن به جای این که وقت باقی مونده رو با جراحی و شیمی درمانی بگذرونن از بقیه وقتشون استفاده کنن تا با ارامش بمیرن (خدا سر دشمن ادم هم نیاره قلبم درد میگیره بهش فکر میکنم :'| ) پس به نظرم تصمیم لویی و هری غیر منطقی نیست :|
و این که ووت و کامنت هاتون خیلی نسبت به بازدید ها کمه و با این که از این کار متنفرم ولی مجبورم شرط رای بذارم :| هر وقت این چپتر بالای 60 تا ووت گرفت بعدی رو میذاریم
پس ووت و کامنت یادتون نره :) ~B
YOU ARE READING
Blowing Mind (Persian Translation)
Fanfiction❌Original Name: Hoping This Cold Blue Water Scrubs Me Clean And Spits Me Out Again❌ "بمون" هری با ناامیدی زمزمه کرد و لب هاش رو به شقیقه ی لویی چسبوند، طوری که انگار میتونه دردی که اونجا رشد میکرد رو تسکین بده. ولی اون نمیتونه درد رو متوقف کنه، و مه...