حالا باید یه جوری برم خونه قیافم خودش باعث میشه مامان سکته کنه حالا فکر کن که تو بیمارستانم باشم ،واسه همین سریع لیامو صدا زدم
+ لیام باید سریع بریم خونه
-هری نمیشه که همینطوری.....
+لیام وقت نداریم مامانم داره میاد و من نمیخوام اون بفهمه ک منو اوردین درمانگاه
-خیلی خب پس یه لحظه صبر کن
+اوکی فقط عجله کن
______________________________________
اوه خدایه من کی این بلارو سر صورتت اورده؟؟
_راستش the gang
The gang ?????
.+اره مام میشه الأن راجع بهش حرف نزنیم بعدأ همه چیزو براتون توضیح میدم باشه؟
حتمأ عزیزم،همه چیز درست میشه بهت قول میدم،الانم یه چیزی بخور برو بخواب که فردا میزیم خونه مامان بزرگ
+اوکی
_______________________________________با سرو صدایی که از تو اشپزخونه میومد بیدار شدم ،مغزم شروع به کار کرد ...
وای خدا ما امروز میریم و من هنوز هیچ کار نکردم
سریع بلند شدم دست و صورتمو شستمو رفتم پایین تو اشپزخونه
«اوه عزیزم بیدار شدی »
+ امم خودت چی فکر میکنی😕؟
«بیداری،حالااین چیزا مهم نیست زود یه چیزی تنت کن برو تو ماشین»
+اما من هنوز وسایلمو جمع نکردم....
«من دیشب برات یه چیزایی برداشتم تو برو با لیام خداحافظی کن تا من وسایلاتو بیارم»
سرمو بچتکون دادم،خداحافظی با لیام خیلی سخت باشیم چیزی بود که فکر میکردم....
تا خونه مامانبزرگ ۴ ساعت راه بود ،واسه همین تقریبأ ظهر رسیدیم و از اونجایی که صبحونه هم نخورده بودیم تصمیم گرفتیم اول یه چیزی بخوریم بعد بریم خونه مامان بزرگ ،پس جلوی یک رستوران نگه داشتیم جملهای که رو در مغازه زده بودن منو به خودش جذب کرد ،خیلی دلم میخواست بدونم کی اونو نوشته و چرا همچین جملهی عاشقونهایرو رو در رستوران زدن.
وارد رستوران شدیم،خداروشکر خیلی شلوغ نبود از جاهای شلوغ متنفرم.
موقعی که گارسون اومد و سفارشامونو گرفت نتونستم جلو خودمو بگیرم پس ازش پرسیدم
+امم ،ببخشید،شما میدونید که اون جملهی روی در رستورانو کی نوشته،به نظرم واقعأ جمله جالبیه...
(من نوشتم)
به سمت صدا نگاه کردم
+او سلام اسم من هریه.
(سلام هری اسم من مایکله،و ممنون از نظرت)
+خواهش میکنم ،به نظرم واقعأ جمله جالبیه
(ممنونم)
+میتونم بپرسم چرا دم در زدینش؟
(اوه البته ،راستش اینجا ماله پدربزرگمه،و اون چندوقتی میشه که همسرشو از دست داده و خب این جمله یجوری بیانگره احساساتشه،میدونی)
+اهان
(تو اهل اینطرفا نیستی درسته؟؟)
+اره راستش منو مامانم برای دیدن مامانبزرگم اینجا اومدیم
(واین یعنی تو کل تابستونو اینجا میمونی؟؟)
+خب فکر کنم
(این عالیه،میدونی نصف ادمای اینجا پیرو بازنشستن اون نصف دیگه هم مثل بازنشسته هان و این خیلی خوبه که یک جوون نورمالو تا چند وقت اینجا داشته باشیم،میدونی من ازت خوشم میاد ،فکر کنم که اگه همو بهتر بشناسیم هردومونو یجورایی از تنهایی در میاره)
+باهات موافقم
بعد اینکه شمارهامونو به هم دادیم سفارشو اوردن ما هم سریع خوردیم و رفتیم،خب تا اینجا که تابستون خوبی بوده ،امیدوارم این وضعیت همیشه بمونه
_______________________________________
خب اینم از این ،خودم میدونم مسخرس😐
البته چند تا قسمت اولش بعد بهتر میشه،به هر حال ممنون که خوندین،اگه از داستان خوشتون نمیاد بگین تا پاک کنم اگه هم خوبه ک یکم ساپورت کنین😕
Vote
&
Comment
PLZ🙏
YOU ARE READING
Harry/hayley
Fanfiction(Larry/narry/zarry) Writer:dream85 هری یه پسر جوون با موهای فرفری و چشای سبزه که الان چند ساله تو مدرسه توسط گروه the gang کتک میخوره و از وضعش خستست اون از همهی اعضای این گروه مخصوصأ لویی و زین متنفره. اون تقریبأ هر روز تو تمام این سال ها کتک میخو...