حالا فهمیدم چرا مایکل از دیدنم خوشحال شده بود،اینجا یه جورایی کسل کنندس همه پیر و بازنشستن ولی هرچی باشه بازم از شهر خودمون بهتره حداقل اینجا کسی بهت کاری نداره.
یه بار دیگه به اتاقی که مامان بزرگ برام اماده کرده بود نگاه کردم ،نمیدونم چرا تو این اتاق دو تا تخته منظورم اینه ک چرا این اتاق باید مال من باشه نه اینکه راضی نباشم ولی خب یه جورایی عجیبه ،بیخیال تختا شدمو تصمیم گرفتم وسایلمو از چمدون دربیارم، و بعد با لیام skypeکنم هنوز یه روزم نشده دلم واسش تنگ شده ، تقریبأ همه چیزو براش تعریف کردم و خیلی خوشحال شد وقتی فهمید که تنها نیستم و یکی همسن خودمو دیدم،راستش خودمم خوشحالم فقط امیدوارم که بتونیم با هم دوست شیم بعد اینکه لیام قطع کرد تصمیم گرفتم به مایکل پیام بدم
«هی فردا وقت ازاد داری؟؟؟_هری»
___________________________________
Michael's POV
خیلی خوشحالم بالاخره یکی همسن خودم دیدم،میدونی اینجا خیلی شبیه محلهی زامبیاست ،شبیه نه اینجا واقعأ محله زامبیاست ،
همش احساس تنهایی میکنی ومیدونی این یه جورایی ترسناکه،از وقتی مامان بزرگ فوت شده ما هر تابستون میایم اینجا البته فقط ما که نه همه خانواده میان اینجا یه جورایی تبدیل به عادت شده
ومن از این عادت. مزخرف متنفرم ،همهی روزای اینجا مثل همه ،هر روز پا میشی ،یه چیزی میخوری شنا میکنی به بابابزرگ کمک میکنی ،بعد باز چیزی میخوریو روزنامه میخونی وبعدم که ساعت ۸ شام میخوری اوووف خدا میدونه چقدر از اینجا متنفرم و میدونی بدتر از همه اینا چیه؟اینکه رأس ساعت ده باید بخوابیو ساعت ۶ باید پاشی و من از این موضوع بیشتر از هر چیز اینجا متنفرم ،صدای گوشیم منو از تو افکارم بیرون کشید
«هی فردا وقت آزاد داری؟؟؟_هری»
«بهمین زودی حوصلت سر رفت؟گفته بودم که اینجا همه پیرو بازنشستن_مایکل»
«راستش اره همه اینجا خوابن_هری»
«هههه این تازه اولشه باید عادت کنی،نظرت چیه فردا بریم بیرون؟؟؟»
«عالیه ولی کجا؟_هری»
«نظرت دربارهی ساحل ساعتای ۱۲ظهر چیه هم میتونیم شنا کنیم هم یه چیزی بخوریم؟؟_مایکل»
«به نظر عالی میاد ،میبینمت_هری»
_____________________________________
Harry POV
امروز از هر روز زود تر پاشدم چون باید دنبال یه مدرسه میگشتیم واسه من هنوز باورم نمیشه که دارم مدرسمو عوض میکنم .
مامان اژ وقتی بلند شدم یکسره داره دربارهی مدرسه وthe gangغر میزنه،الانم که غر زدنش تموم شده رفت تو اتاق تا با مدیر صحبت کنه،چند دقیقه بعد در حالی که یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد اومد جلو و بهم گفت
«عزیزم یه خبر بد دارم.....
_____________________________________
به نظرتون خبر انا چیه؟؟😕
نظرتون درباره مایکل؟؟
خب بچه ها میدونم چپترا کوتاهه اما قول میدم وقتی یه کم وت و کامنتا بیشتر شد چپترا رو طولانی تر کنم
Vote
Comment😘
CZYTASZ
Harry/hayley
Fanfiction(Larry/narry/zarry) Writer:dream85 هری یه پسر جوون با موهای فرفری و چشای سبزه که الان چند ساله تو مدرسه توسط گروه the gang کتک میخوره و از وضعش خستست اون از همهی اعضای این گروه مخصوصأ لویی و زین متنفره. اون تقریبأ هر روز تو تمام این سال ها کتک میخو...