داشتم به موضوع مورد علاقم یعنی خونه ای که قرار بود سال نو اون سال برای خودم بخرم فکر میکردم که یک دفعه صدای مردی منو از فکر در اورد: کندیس اگه نمی خوای درست کار کنی بگو تا بدونم. برگشتم. اون آقای بلدون بود. اون رییس منه و بیش تر وقت ها سر ما داد میزنه حتی یک بار یکیرو زد. دنبال دردسر نبودم پس شروع کردم تمیز کردن قفسه ها. بزارید خودمو معرفی کنم...
من کندیس سوانپول هستم. من وقتی بچه بودم خیلی شاد بودم تا وقتی که 12 سالم شد و مادر و پدر بهم گفتن که قدرت پیش بینی آیندرو دارم. اون موقع از این موضوع خیلی خوشحال بودم ولی نمیدونستم قراره زندگیم براش نابود شه. چند ماه بعد آیندرو دیدم که مادر و پدر توی یه تصادف کشته میشن. بهشون اخطار دادم ولی به حرفم توجه نکردن و گفتن که جوگیرم. هفته ی بعدش مادر پدرم به مهمونی رفتن و منو خونه تنها گذاشتن. فردا توی اخبار گفت که این تصادف شده و تمام افراد تصادف کشته شدن. منو به خاطر اینکه به این قانونی نرسیده بودم به پرورشگاه بردن. وضعیت اونجا افتضاح بود. به دخترا بافتنی و به پسرا ورزش های رزمی یاد میدادن. بعد 6 سال اونجا موندم و وقتی به سن قانونی رسیدم از اونجا بیرون اومدم. فقط از توی خانواده برام یه عمه مونده بود : عمه لارا. اون یه زن قد بلند و پیر و غرغروعه برای همین دارم لحظه شماری میکنم تا یه خونه برای خودم بخرم و از دستش راحت شم برای همین مجبورم توی این کتابخونه ی لعنتی کار کنم....
همون موقع صدای آقای بلدون منو از فکر در اورد: کندیس معلومه دنبال دردسری. و دستشو آورد بالا تا منو بزنه ازش خواهش میکردم منو نزنه ولی اون یه مشت توی دستم زد و باعث شد درد توی دستم بپیچه. اشکای داغمو رو لپم حس میکردم بعد از چند دقیقه صدای پسری رو شنیدم که گفت: هی تو چیکار میکنی؟ ولی تا اومدم ببینم اون کیه همه جا تار شد و بعد تاریک.......
....................................
سلام این یه داستان جدیده امیدوارم خوشتون بیاااد 😁
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....