یکی تکونم میداد و میگفت: هوی کندیس بیدار شو.
چشامو باز کردم. زین بود!
گفت: حالا که سر من داد میزنی و میگی از مایی باید سختی هاشم تحمل کنی.
متعحب مونده بودم.
خواب بودم یا واقعا زین بود؟
لبخند زدمو از تخت اومدم پایین. زین خیلی از لبخندم تعجب کرد چون فکر میکرد الان چش غره ای چیزی میرم.
با زین رفتیم پایین.
نایل که مثل همیشه شاد بود. لویی داشت با نایل و لیام حرف میزد. شاید تنها فردی که خوشحال نبود هری بود که اخم کرده بود و معلوم بود خیلی عصبیه. لیام که زینو دید گفت: بچه ها بزنید بریم.
نایل گفت: بریم 😐
ولی چشم های لویی روی من قفل بود و حالت معذرت خواهی داشت. بهش خندیدم چون قیافش خیلی بامزه شده بود.
اونم لبخند زد و دستم و گرفت. تو چشاش نگاه کردم. اینقدر زیبا بود که میتونستم کل دنیا رو توش حس کنم.
زین گفت: بعدا لاو بترکونید بزنید بریم.
لبخند خجالت زده ایی زدم.
لویی گفت:خفه شو زین 😐
هری با حالت تاسف باری نگاهمون میکرد. رفتیم سوار ماشین شدیم. زین مثل دفعه ی پیش گاز میداد ولی ایندفه آزار دهنده نبود.
بعد به جایی شبیه منطقه ی جنگی بود. پیاده شدم.
زین اسلحه ای رو داد دستم و گفت: بگیر.
گفتم: ولی من بلد نیستم.
زین که رفته بود پشت چیزی قایم شده بود گفت: هیس...
و انگشتشو رو لبش گرفت.
همه یه جایی پناه گرفتن ولی انگار فقط یه لاستیک داغون برای من مونده بود.
رفتم پشتش و فکر میکردم دیگه صد در صد میمیرم.
که همون موقع... صدای شلیک شنیده شد و همه شروع کردن به حمله کردن. پسرا با اونا شلیک میکردن و من سعی میکردم دستور کارو در بیارم😐 بعد یه دفعه تفنگ از دستم خارج شد و شلیک کرد و خودم روی زمین افتادم. گلوله خورد به آسمون😐. با خودم گفتم الانه که بمیرم.هیچی سلام خوبید خوشید؟😂
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....