Hard life
Part 9
وقتی بیدار شدم نور خورشید میومد و ساعت 2 بعد از ظهر بود.
از تخت پایین اومدم و از اتاق اومدم بیرون.
خونه خالی بود هیچکی اونجا نبود چند بار گفتم : بچه ها.
ولی کسی جوابی نداد.
بعد از اینکه فهمیدم چه چیزی نصیبم شده دور خونه چرخیدم. اینقد خوشحال بودم که حد نداشت با اینکه نمیدونستم دلیل این همه خوشحالی چیه.
رفتم تا ادامه ی خونرو بگردم اینقد بزرگ بود که اون دفعه نتونستم کلشو بگردم میخواستم بدونم طبقه ی سوم چیه پس رفتم طبقه ی سوم. اونجا یه کتاب خونه بزرگ بود پر از کتاب و عکس.
وارد اونجا شدم. یه کتاب که زرد بود رو برداشتم روش کلمات ناواضحی مثل خط میخی نوشته بود. کتاب دیگه ای به رنگ قرمز که روش با گل های صورتی و سفید بود رو برداشتم.
درباره ی این بود که ما قدرت ها رو از کجا میاریم. بعضی ها تو خانوادشونه و بعضی ها هم خودشون اونارو بدست میارن که توی گزینه ی دوم باعث شده خودشون قدرت بسازن مثلا نامرعی شدن.
بعد بچه های اون ها این قدرتو پیدا میکنن.
پس ......پس .......یعنی مادرو پدر من هم آینده بین بودن ؟؟😨
پس چرا هیچی درباره ی این موضوع به من نگفتن؟
یعنی یه جورایی منو نایل عضو یه خانواده ایم؟همه ی این سوالات باعث سر در گمیم میشد .نه نه شاید نایل خودش خواسته که باشه..... وای من نمیدونم لعنتیییی.......
که همون موقع کسی از پشت سرم، سرم داد زد: کندیس!!!
قبلش فکر کردم شاید آقای بلدونه که همون موقع یاده شغلم افتادم و فکر میکردم اگه برگردم میخوام چیکار کنم .نمیدونم ولی خیلی دلم میخواست آقای بلدون باشه .........که اینا کابوس باشه ...
که همون موقع دوباره اون صدا گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
اون منو روی زمین انداخت.
اون زین بود که با عصبانیت به من نگاه میکرد.
همون موقع لویی اومد تو و گفت: چی شده زین؟
زین از نگاه کردن به من دست برداشت و رفت سمت لویی و گفت: اگه تو نمیوردیش این اتفاقا نمیوفتاد.
و با پاش به پای لویی ضربه زد. لوی گفت: تو یه آشغالی!
و زد توی شکم زین همون موقع لیام اومد وسطشون و گفت: بچه ها آروم باشید. زین چی شده؟ زین گفت: این دختره داره توی کتابخانه ی ما...
اومد حرفشو تموم کنه دیگه بسه..... دیگه تحمل نمیکنم اون خیلی خودخواه بود و به بقیه توجهی نمیکرد با بلند ترین صدایی که از خودم شنیده بودم فریاد زدم: شما منو اوردین اینجا و هیچی بهم نمیگین و هر کار بخواین میکنید بعد میگی ما؟؟؟
آدمی خودخواه تر از تو ندیدم آقای مالیک رفتار خوشگلتو درس کن.
و بعد از اونجا رفتم بیرون اینقد عصبی بودم که هر کی میومد جلوم میخواستم بزنمش حتی لویی.
نایلو دیدم که بغل ماشین ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت و میخندید. بعد که منو دید با همون لبخندش گفت: هی چی شده؟ ولی بعد که دیدم اون قد عصبانیم ازم فاصله گرفت.فک کنم بدجوری قرمز بودم ضربان قلبم تند شده بود.
صدای لیام و از پشت سرم شنیدم که گفت: هی کندیس وایسا.
ایستادم.
نه به خاطر لیام با به خاطر این که انگار کل راه و دویده بودم .
گفت: ببین من همه چیرو بهت میگم به اون کاری نداشته باش اون همیشه همینجوریه.اشاره ایی به یه سنگ کرد و گفت: بیا بشین.
. روی اون سنگ که از پهنا گذاشته بودن نشستیم.
لیام شروع کرد حرف زدن: ما هممون از بچگی این قدرت هارو داشتیم ولی کسی نبود که بخوایم اونارو باهاشون در میون بزاریم. بچه ها بهمون میخندیدن و مادر و پدرمون تردمون کردن.به خاطر این که...... ازمون..... یه جورایی میترسیدن.
گفتم: مادر و پدر من تردم نکردن.
گفت:آره یه آینده بین با یه ومپایر و گرگنما فرق داره کندیس.
و ادامه داد:
بعد از چند سال حدودا 16 سالمون بود که با هم آشنا شدیم و از قدرت های هم با خبر شدیم. فرار کردیم و اومدیم توی این راه قرار گرفتیم. الان چند ساله داریم همین جوری زندگی میکنیم و بغل هم خوشحالیم. میخواستم بعد از حرف های لیام حرفی بزنم پوزخندی زدم و گفتم: حتی با وجود زین؟
اون خنده ی کوتاهی کردو گفت: زین مثل برادر برای ما اون خیلی با ما خوبه ولی از وقتی تو اومدی این شکلی شده نمیدونم چرا.
شروع کردم حرف زدن: آره وگرنه نمیخواست منو بکشه. و با حسرت به نقطه ای خیره شدم.
لیام گفت: خب حالا که همه چیو فهمیدی بیا بریم تو... تو هم از مایی. با این حرفش حس امید خاصی رو توی بدنم احساس کردم....
با وجود این که میدونستم شاید بمیرم____________________________________________________________________
سعلام
خوبید
قسمتارو دراز تر کردم
امیدوارم خوشتون بیاد #^_^>o<
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....