روی یه صندلی بلند که معلوم بود از طلا بود و روش با پارچه ی قرمز و طلایی تزیین شده بود یه مرد نشسته بود که یک چشمش قهوه ای و یه چشمش سبز بود و لبه ی لبش پاره بود. دورش پر از خدمتکار ها با صورت های گرگی بود.
مرد تا زین رو دید بلند شد و گفت : سلام دوست عزیزم. آماده ای؟
زین با حالت خشکی جواب داد: حوصله ی مسخره بازیاتو ندارم سریع کارو تمومش کن.
اونم جواب داد: باشه هر جور مایلی.
و لبخندی زد.
بعد خودشو به شکل گرگ در اورد و روی زین پرید.
زین با پاش اونو به طرفی پرت کرد و اون به دیوار خورد.
مرد دندوناشو نشون دادو نعره زد.
زین به گرگ تبدیل شد و روی اون پرید.
همون موقع قیافه ی زشتشو دوباره دیدم.
ولی چجوری اون میتونه خودشو کنترل کنه چجوری میتونه هر موقع خواست تبدیل شه من فکر میکردم شب ماه های کامل اونا ناخواسته تبدیل میشن.برای نیم ساعت حداقل داشتن با هم ور میرفتن و رو هم میوفتادن.
همه خسته شدم بودیم و خمیازه میکشیدیم و اصلا به این موضوع فکر نمیکردیم که زین ممکنه بمیره. اونا خیلی ریلکس تر از من بودن وات د هل.؟اینا چرا اینطورین؟
همون موقع اونا به حالت عادی تبدیل شدن.
مرد روی زمین بود و زین بالای سرش ایستاده بود.
مرد اونو با نفرت نگاه میکرد و بعد ساعت گردنبدی رو بهش داد.
زین اونو توی جیبش گذاشت.
و بعد همه پشت سر اون حرکت کردیم.
از قلعه بیرون اومدیم.
نور خورشید خیلی کم از لای درختا بیرون میومد.
از جنگل بیرون اومدیم و سوار جیپ شدیم.
خیلی برام سوال بود که اصلا برای چی اینجا اومدیم و اون ساعت چیه و اون مرد کیه و هزار سوال دیگه ولی حسی بهم میگفت وقتش نیست.
اینقد به این موضوع ها فکر کردم تا رسیدیم.
وارد خونه شدیم همه پریدن روی مبل و خوابشون برد.
انگار نه انگار امشب چیز عجیبی دیدن .فک کنم اینا برای من عجیبه.
زین داشت میرفت طبقه ی بالا.
میخواستم ازش سوالایی بپرسم به خودم جرعت دادم و پرسیدم: میشه بهم بگید جریان این چیزا چیه؟ من چیزی سر در نمیارم.
فقط زین حرفه منو شنید جون بقیه از شدت خستگی خوابشون برده بود.
میدونستم اون نمیخواد بهم جواب بده پس با صدایی بلند تر از قبل گفتم: زین میشه به من بگی...
ولی اون نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت: جوجه تو خیلی زنده نمیمونی بخوای از این چیزا سر در بیاری.
و بعد رفت طبقه ی بالا. یعنی چی؟ یعنی اومده بودم که بمیرم؟ پس اون چرا گذاشت من بیام؟ همه ی سوالات پشت سر هم برام ردیف میشدن. من چه احمقیم که برای اونا چیزیرو پیشبینی کردم...سلام سلام نظر اصلا مهم نیست
زر زدم جون خودم نظر بدید خواستم شاخ بشم خخخخ
خدافظ فعلا
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....