با لیام رفتم تو.
لویی روی مبل نشسته بود و روی چشمش یخ گذاشته بود.
بعد از اینکه منو دید بلند شد و رفت.
به سمت لویی دویدم و گفتم: لویی تو چت......
ولی اون درو روم بست و حرفم قطع شد.
به صورت ناخودآگاه اشکم سرازیر شد.
لیام با صدای آهسته ای گفت: کندیس خوبی؟ فردا همه چیز درست میشه بیا بریم.
میخواستم فقط یکیرو بغل کنم تا احساس آرمش کنم پس لیامو سریع بغل کردم و باعث شد گریم شدید شه.
اونم محکم فشارم داد و گفت: عیبی نداره گریه نکن.
سعی کردم خودمو جمع کنم. از بغل لیام بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم.
لیام گفت: بیا بریم.
و دستمو گرفت منو برد تو اتاقم.
رو تخت نشستم اونم بغلم نشست.
لیام شروع کرد حرف زدن: میدونی وقتی نایل گفت آینده بینی شکه شدم اول فکر کردم یه دختر لوس و سوسولی ولی بعد فهمیدم زندگی سختی داشتی.راستی راجب زندگیت بهم بگو.
شروع کردم تعریف کردن: من وقتی دوازده سالم شد فهمیدم میتونم پیشبینی کنم. تصادف مادر و پدرمو پیشبینی کردم ولی به حرفم توجه نکردن و خب کشته شدن.
بعد رفتم با پرورشگاه و 6 سال اونجا بودم.
بعد اومدم پیش عمم و برای اینکه برای خودم خونه بخرم توی یه کتاب فروشی شروع کردم کار کردن.
برای 4 ماه بود اونجا کار میکردم.
لیام گفت: متاسفم.
با انگشتم آخرین قطرات اشکو پاک کردمو گفتم: نمیخواد متاسف باشی زندگی همینه.
بعد لیام بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم.
لیام برای اینکه جو رو عوض کنه گفت: هری کجاس؟ معلوم نیس.؟
همون موقع متوجه غیبت هری توی دعوا ها شدم. پرسیدم: کجا رفته بودین؟
لیام گفت: رفتیم یه پارتی ولی زین حالش خوب نبود برگشتیم ولی انگار هری هنوز همونجاس.
به ساعت نگاه کردم به همین سرعت10 شده بود حتما اینقد محو دعوا بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم.
از لیام پرسیدم: چرا زین عصبی شد وقتی منو توی کتابخونه دید؟
لیام گفت: چون حالش خوب نبود .
ولی عیبی نداره هر وقت خواستی اونجا برو.
و بعد از مکثی گفت: شب بخیر.
منم بهش گفتم شب بخیر و بعد اون چراغ و خاموش کردو از اتاق رفت بیرون...سلام کم بود ولی ببخشید دیگه
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....