اول فکر کردم یه شوخی مسخرس و رفتم تا درو باز کنم ولی قفل بود.
داشتم عصبی میشدم.
درو چند بار کوبیدم بعد با کف دستم به در زدم و داد زدم: هی درو باز کن.
و بعد از مکثی گفتم: بچه ها مسخره بازی در نیارید درو باز کنید.
بعد از چند بار لگد و مشت کوبیدن فهمیدم که دارم وقت خودمو تلف میکنم و دستم هم خیلی درد گرفته پس نشستم روی زمین.
شاید این مسخره بازی نبود و میخواستن منو اینجا نگه دارن تا بمیرم.
نه لویی اینکارو نمیکرد.
ولی لویی هم مثل اونا خون آشامه... یه هیولاست... اینقد به این موضوعات فکر کردم تا خوابم برد....وقتی بیدار شدم توی یه باغ بزرگ بودم ولی گلاش خشک شده بودن و زیبایی حیاط خونه... نه اون خونه نبود.
روی یه تخت خاک خولی خوابم برده بود. اونجا پر از تار عنکبوت و حشرات موزی بود. پس سریع بلند شدم تا آخر عمری حداقل موهای خوشگلم همون جور بمونه.
عققق تصور یه عنکبوت رو موهام افتضاحه 😐
اومدم بفهمم کجام که پام خورد و نزدیک بود با کله بیوفتم که دیدم افتادم روی یه پله که بالاش یه اتاق کوچیک 40 متریه.
از پله ها رفتم بالا. اومدم تا از پشت شیشه خاکی توی اتاق نگاه کنم که... یکی داد زد: بچه ها شما اینجایید؟ زین، لیام، نایل ، هری؟ اینجا کجاست؟ اون صداش آشنا بود... لویی! برای همین اسم همه ی پسر هارو گفت غیر لویی رو.
سریع از پله ها پایین رفتم و قضیه اتاقو فراموش کردم.
اون پایین هم یه باغ بزرگ تر بود.
رفتم اونجا. لویی جلوی در یه ساختمون ایستاده بود. داشت با درو بر نگاه میکرد که بعد گفت: کندیس!!!
که همون موقع....سلام نظر ندید من سکته کنم 😒
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....