همه هجوم بردن سمت تلویزیون. یاد بابام افتادم که عاشق تلویزیون بود و بعد مادرم براش پفیلا درست میکرد و خانوادگی میشستیم و لذت میبردیم. شاید مادر و پدرم آیندرو دیده بودن که این جوری میشه و گذاشته بودم اون موقع باهاشون خوشحال باشم چون قرار بود دیگه نبینمشون.
رفتم پیش بقیه روی مبل نشستم. یاد الماسی افتادم که زین حرفشو زد.
گفتم: الماس چیه؟
زین که محو تلویزیون بود گفت: چقد همش سوال میپرسی.
نایل گفت: بیا بهت یاد بدم آیندرو ببینی بعد میفهمی چیه.
لیام گفت: پاشو نایل پاشو دیگه.
نایل گفت: اااا چرا...
اومد بگه من که یادش اومد فقط اون میتونه به من یاد بده و نفسشو با حالت پوف داد بیرون.
گفت: پاشو.
آخرین باری که از قدرتم استفاده کرده بودم خیلی وقت میگذشت.
با نایل رفتیم توی کتابخانه طبقه ی بالا.
نایل گفت: اول باید چند تا چیز رو بدونی. بعد مکثی کردو گفت: تو قدرتتو از کجا اوردی؟
این سوالی بود که من میخواستم از اون بپرسم.
گفتم: مادر و پدرم.
نایل گفت: بهت گفته بودن؟
گفتم: نه توی یه کتاب... ولی قبل از اینکه حرفمو تموم کنم نایل گفت: تو کتاب هارو هم خوندی؟
سرمو به معنی رضایت تکون دادم. نایل گفت: وای پس ما فامیلیم؟ چه باحال😅 وای خدا احتمالا نایل میشد پسر بابای بابای بابای پدربزرگ عمم😐 البته معلومه خیلی دور تر وگرنه همو از قبل میشناختیم. بعد از چند دقیقه کلاس های خصوصی با استاد هوران😂 نایل گفت که میتونم استراحت کنم. از فرصت استفاده کردمو گفتم: الماس چیه؟
نایل گفت: گیر دادیا.
گفتم: چیزیه که باید ازم پنهان بشه؟
و ادایی در آوردم.
نایل گفت: نمیتونم بهت بگم.
و رفت بیرون. چند دقیقه تنها بودم و کتاب خونه خیلی ترسناک شده بود. به فکرای خودم خندیدم که همون موقع...در بسته شد و من توی تاریکی فرو رفتم!..
من فقط ناراحتم نظر نمیدید هوووف 😞😒
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....