part 6

56 8 1
                                    


یکی آروم تکونم میداد...
اینقد تو خواب بودم که چشام به زور باز میشد.
لویی جلوم بود و میگفت که باید بیدار شم.
به ساعت دیواری سمت چپ نگاه کردم که ساعت 4 نصفه شب نشون میداد.
یعنی فقط دو ساعت خوابیده بودم.
نمیدونم جریان چی بود که باید اینقد سریع بیدار میشدم. بلند شدم.
دیشب رو همون مبل خوابم برده بود. همه منتظر بودن.
زین جلو تر از همه بغل در ایستاده بود.
نایل با دهن باز سرشو گذاشته بود رو شونه ی لیام و خواب بود.
هریم تو خواب و بیداری بود و سرشو میخاروند.
بعد از اینکه همه دیدن منم بیدار شدن حرکت کردن.
لیام نایل رو بیدار کرد و نایلم گفت: ها چیه؟
لیام گفت: باید بریم.
رفتیم بیرون.
  اینقد زود بود که هوا تاریک بود و هنوز خورشیدی توی آسمون نبود.
رفتیم و سوار یه ماشین جیپ بزرگ شدیم.
زین رانندگی میکرد و لیام هم جلو بغلش نشسته بود بقیه هم پشت نشسته بودن.
ماشین حرکت کرد.
زین خیلی سریع رانندگی میکرد و صدای موتور های ماشین داشت گوشمو اذیت میکرد یه جوری بود که الان گوشم خون میومد.
ولی انگار برای بقیه نرمال بود.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه جنگل.
زین ماشینو جلوی و یه درخت کج و یه جورایی عجیب و ترسناک  پارک کرد و بعد پیاده شدیم. وارد جنگل شدیم.
تاریک بود و دور برمون اینقد پر درخت بود که نمیشد حرکت کرد.
بعد از یه مدتی که راه رفتیم صدای داد و هوار هایی رو میشنیدم.
بعد که از درخت ها رد شدم قلعه ی بزرگیرو دیدم.
میخواستم سوال بپرسم ولی معلوم بود زمان سوال کردن نیست.
جلو رفتیم.
سرباز هایی با صورت های گرگ شکل اجازه دادن وارد شیم.
اونجا پر از شمع با رنگ های مختلف بود که باعث میشد اونجا زیبا بشه همون موقع.......

نظررررررررررر میدونم کم بود ولی خب دیه ببخشید

Hard LifeWhere stories live. Discover now