الان نه اسلحه ی داشتم نه بلد بودم از خودم دفاع کنم.
سعی کردم فقط پشت اون لاستیک بمونمو تکون نخورم. بقیه داشتن شلیک میکردن و کسی خیلی زخمی نشده بود.
به خودم نگاه کردم.
غیر از زخم های دو شب و سه شب پیش و کتک های آقای بلدون ( هر کی اینو میدیده که فک میکرده اول زخم بوده بعد دست و پا در اورده😐) زخمه دیگه ای نداشتم و فقط دستم بخاطر پرت شدن تفنگ پوستش رفته بود. (😑😂)همون موقع یاده قدرتم افتادم. هفت سال بود که ازش استفاده نکرده بودم.
شاید چون میترسیدم بخوام چیز وحشتناکی ببینم مثل مرگ مامان بابا.....ولی الان موقع ترس نبود.
پس چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای تفنگ ها اینقد زیاد بود که نمیشد تمرکز کرد ولی میخواستم توی زندگیم چیزی رو پیشبینی کنم حداقل ببینیم چجوری میمیرم چون به تمرکز زیاد نیاز نداشت. سعی کردم روی موضوعوم تمرکز کنم و به چیز دیگه ای توجه نکنم. که بعد از چند دقیقه یکی گفت: هوی کندیس خوابت برد پاشو بینم ما رفتیم الماسو بر داشتیم تو هنوز بیدار نشدی؟ یعنی رفته بودم به آینده؟ الماس چیه؟ چشامو باز کردم. اون زین بود. با همون لباس با همون اسلحه. هیچی تغییر نکرده بود. زین گفت: یک ساعت اینجا نشستی داری سعی میکنی آیندرو ببینی؟
و با قیافه ی پوکری نگاهم کرد.(حق داشته بنده خدا😐) و بعد به نایل گفت: نایل به این یاد بده این کلا قدرتشو فراموش کرده.
بلند شدم.
نایل گفت: وا مگه چند وقته آیندرو ندیدی؟
و به حالت تمسخر آمیزی خندید. با حالت مضلومانه ای گفتم: هفت سال.
زین و نایل با چشای گرد بهم نگاه کردن
لویی گفت: بچه ها منتظر شماییم.
زین و نایل با همون وضعیت رفتن.
لویی گفت: هی چی شده؟
گفتم: هیچی.
لویی گفت: چاخان نگو یه چی شده.
گفتم: اخه به تو هم بگم تو هم متعجب میشی.
لویی خندید و گفت: من اصلا وقتی دیدمت متعجب شدم.
با حالت سوالی گفتم: منظورت چیه؟
لویی گفت: کسی به خوشگلی تو ندیده بودم.
لبخند زدم.
لویی خیلی عجیب شده بود. شایدم من خیلی عجیب بودم. حس خاصی دربارش داشتم.نایل از توی ماشین داد زد: منتظر شماییم ها. و بعد خندید. لویی با حالتی انگار بگه خفه شو بهش نگاه کرد.
سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. خیلی عجیب که بهش میگم خونه حتی درباره ی خونه ی عمه لارا هم حس خونرو نداشتم. شاید بعد مدت ها جایی که بهش تعلق داشتم رو پیدا کردم..سلام میدونم خیلی دیر آپ کردم ولی چون نظر نمیدید اصلا اشتیاق ندارم حالا خود دانید من الان تا پارت چهارده آپ میکنم برای شماهایی که میخونید حتی نظرم نمیدید
YOU ARE READING
Hard Life
Fanfictionهمه میگن زندگی سخته ولی برای اونا خیلی بیش تر از سخت که هیچ وقت هیچکس درک نمیکنه....