آرزوی هری برآورده نمیشه.
در روز تولد 12 سالگی هری لوئی باید تو خونه بمونه چون تنبیه شده. هفته ی پیش تو مدرسه یه نفر به هری گفت کودن، پس لوئی بهش مشت زد. اون پسر یه پشم کبود گیرش اومد و لوئی هم تو خونه حبس شد.
خوشبختانه دوستای جدید هری میتونن بیان. نایل یه پسر ایرلندیه که موهای بلوند روشن و یه خنده ی بلند و ناهنجار داره. همیشه توی کلاس کنار هم میشینن. لیام و زین هم سن لوئی هستن، اما به خاطر جدانشدنی بودن هری و لوئی، هر پنج تاشون خیلی سریع با هم دوست شدن. اوایلش یکم عجیب بود، اینکه اول یه بهترین دوست داشته باشی و یه دفه بشن چهار تا، اما هری این تغییر رو دوست داشت.
پسرها حدودا ساعت های دو میرسن، هر کدوم با یه هدیه ی کوچولو. همه شون تولدش رو تبریک میگم و سریع بغلش می کنن. و همچنین اونها به مادرش سلام می کنن، و هری وانمود میکنه که متوجه خیره شدنشون نشده. همه شون با بازی های ویدیویی جدید هری بازی می کنن و شوخی میکنن، ولی بدون لوئی مثل همیشه نیست.
لیام میگه:" واقعا حیف شد که نتونست بیاد، نه؟" هری آه میکشه و سرش رو به علامت تایید تکون میده.
نایل یه دفعه میگه:"شما دو تا قرار میذارین؟" هری فورا سرش رو بالا میگیره و با وحشت به نایل خیره میشه.
"چ-چی؟ قرار؟ من و لوئی؟"
"آره، شما دو تا به نظر خیلی به هم نزدیکین، پس-"
هری با لکنت میگه:"نه، نایل، ما قرار نمیذاریم، منظورم اینه که، نه!" اون سه تا پسر خیلی عجیب بهش نگاه میکنن و بعد بیخیال بحث میشن و برمیگردن به بازی ویدیویی شون.
بعداً آن با یک کیک تولد میاد و همه شون آهنگ تولدت مبارک رو می خونن، و هری دلش برای اون صدای بلندی که به جای 'هری' 'هزا' میگفت و اون بازویی که الان باید دور کمرش باشه تنگ میشه. چشم هاشو میبنده و آرزو میکنه که سال بعد سال بهتری باشه، و بعد شمع ها رو فوت میکنه.
بعد از مدتی پسرها میرن، و هری بابت اینکه اومدن ازشون تشکر میکنه و بهشون میگه که دوشنبه تو مدرسه میبینتشون. برای مدتی تلوزیون تماشا میکنه اما بعد میگه که خسته س و میره طبقه ی بالا. دراز میکشه و چشم هاشو میبنده، وقتی که یک دفعه میشنوه که کسی داره روی پنجره ی اتاقش آهسته ضربه میزنه. از روی تخت بلند میشه و چراغ رو روشن میکنه. به اطراف نگاه میکنه و نزدیکترین سلاحی که میتونه رو برمیداره – یک بروس موی سر. آهسته به طرف پرده ها میره و کنار میزنتشون.
بعد از پنجره رو باز کرد داد میزنه: "لوئی؟! تو اینجا چه غلطی میکنی؟" لوئی دستش رو روی دهن هری قرار میده و به اطراف نگاه میکنه.
"ششش هری. من هنوز تنبیهم."
"چرا روی یک درختی؟"
با افتخار میگه: "باید دزدکی میومدم، پس از پنجره ی اتاقم از این درخت بالا رفتم، و هورا، ببین که اینجام!"
"لوئی... ممکن بود به خودت صدمه بزنی."
لبخند میزنه: "واقعا فکر که نکردی تو روز تولدت نمیام ببینمت، کردی؟" هری سرش رو با ناباوری تکون میده و لوئی وارد اتاق خوابش میشه و روی هری میپره، و باعث میشه که هردو شون روی زمین بیفتن.
پسر بزرگتر نجوا کنان میگه: "تولدت مبارک، عزیزترین و موفرفری ترین هزای من." و بازوهاش رو دور گردن هری یک کم تنگتر میکنه. هری بازوهاش رو دور کمر لوئی حلقه میکنه و آه میکشه.
هری هم نجوا کنان میگه: "ممنون، باحالترین و خوبترین لویِ من." و فقط یه نیمچه لوئی رو دست انداخت.
و وقتی آن صبح روز بعد وارد اتاق میشه، هردو شون رو توی همون حالت پیدا میکنه. اگرچه بیدارشون نمیکنه. فقط برای یک دقیقه نگاهشون میکنه، و خوشحال از اینکه هری کسی رو پیدا کرده بود که خیلی دوستش داشت، و بعد در اتاق رو دوباره میبنده.
CZYTASZ
Because you're All I Wish | Persian Translation
Fanfictionلوئی هرسال به جشن تولد هری میره و بهش هدیه میده...