روز تولد 17 سالگی هری، هری و لوئی جفتشون مشغول جمع کردن وسایلشون و نام گذاری جعبه ها هستن.
نایل درحالی که پشت میز آشپزخونه میشینه میگه: "باورم نمیشه شما دو تا دارین به یه خونه اسباب کشی میکنین. از همین الان دلم به حال همسایه هاتون میسوزه." لوئی بهش تلنگر میزنه و پسرها میخندن. و بعد آن با یک کیک تولد بزرگ که شمع های روش روشن هستن وارد میشه.
هری شکایت کرد: "مامـــــــــــان، من 17 سالمه، نه7."
لوئی بهش میگه: "استایلز، ساکت شو و خوشحبال باش که مامانت رو مجبور کردم برات کیک تولد بخره."
"تو-"
همه شروع به خوندن میکنن: "تولدت مبارک،" هری فقط لبخند میزنه و سرش رو تکون میده و میذاره که شعرشون رو بخونن. در آخر، لیام به هری میگه که آرزو بکنه.
بهشون میگه: "چیزی... چیزی برای آرزو کردم ندارم. در حال حاضر زندگیم عالیه. همه میگن 'آخییی' و نایل زیر لب میگه: "عنتر رمانتیک"
پس هری بدون آروز کردن شمع ها رو فوت میکنه و لوئی لپش رو میبوسه. بعد از اینکه همه برش کیکشون رو خوردن، لیام گلوش رو صاف میکنه.
میگه: "ام، خب زین و من میخوایم یه چیزی بهتون بگیم. ما... ما با هم قرار میذاریم؟" آخرش صداش زیاد میشه انگار که سوال بود. چنگال از دست لوئی میفته.
با طعنه میگه: " وای، واقعا؟! عمرا اگه حدس میزدم! شماها چطور؟!" و به نایل و هری نگاه میکنه. جفتشون با چشم های از حدقه در اومده سرشون رو به علامت نفی تکون میدن.
نایل میگه: "عمراً. واو. پس این همه ی اون قرارهایی که 'درواقع قرار واقعی نبودن' و هیکی هایی که روی گردنتون بود رو توضیح میده!"
زین میگه: "اُه، گم شین، ببینم." و بازوشو دور کمر لیام میندازه.
همه شون برای مدتی صحبت میکنن، و درباره ی همه ی وقت هایی که زین و لیام درواقع بهشون گفته بودن که دارن باهم قرار میذارن، شوخی میکردن.مثل وقتی که زین گفت: "دارم میرم خونه ی دوستپ- لیام." و اون زمانی که تو پارتی نایل در حالیکه تو بغل هم میلولیدن پیدا شدن.
روز به سرعت میگذره و خیلی زود همه دارن میرن و به هری میگن که بعدا بهش پیام میدن.
لوئی در حالی که داره کتش رو میپوشه میگه: "تولدت مبارک، هری." شال گردنش رو برمیداره دور هری میپیچتش، و به سمت خودش میکِشه تا سینه به سینه میشن. و میگه: " دوستت دارم. حالا برو و جمع کردن اون تعداد تموم نشدنی تی شرت هات رو که اسم بندهایی که هیچکی اسمشون رو نشنیده رو تموم کن." و بوسش میکنه.
هری فقط میخنده و چشم هاش رو تو حدقه میچرخونه.
و در اون لحظه، هری به این فکر میکنه که چی میشد اگه ده سال پیش لوئی به جشن تولدش نمیومد. و چقدر زندگیش متفاوت میشد با الان اگه اون پسر با چشم های آبی و موهای چتری در خونه شون رو نمیزد و بهش هدیه نمیداد.
هری لبخند میزنه و دوست پسرش رو در حال پوشیدن کفش و باز کردن تماشا میکنه.
"لو!"
"بله؟"
"دوستت دارم. واقعا میگم. خیلی زیاد."
لوئی لبخند میزنه: "میدونم. همیشه میدونستم."
--------------------------------------------
این هم از این! طبق قولی که داده بودم همه ی قسمت های باقی مونده رو یه دفه با هم گذاشتم. ببخشید دیگه اگه ترجمه خوب نبود :دی
از دو دوست خوبم هم که تو ترجمه ی این فن فیکشن کمکم کردن تشکر میکنم ^_^
با تشکر،
ESTÁS LEYENDO
Because you're All I Wish | Persian Translation
Fanficلوئی هرسال به جشن تولد هری میره و بهش هدیه میده...