وقتی هری و لوئی از سفرشون به لیدز در روز تولد 16 سالگی هری بر میگردن، آن تظاهر میکنه که متوجه اردک وار راه رفتنشون به داخل با موهای به هم ریخته و هیکی های روی گردن و شونه هاشون نشده.
همونطور که اونها برای نوشیدن چایی میشینن، میپرسه: "اوقات خوبی رو داشتین؟"
پسرها همزمان میگن: "عالی بود." و به هم دیگه نگاه میکنن و میخندن.
هری هنوز خسته بود، اما واو، قطعا بهترین آخرهفته ی عمرش بود. چایی شون رو میل میکنن و لوئی میگه که بهتره بره خونه. پس هری تا در دنبالش میره.
لوئی زمزمه میکنه: "تولدت مبارک، عشقم." و بوسه ی شیرینی بر لب هاش میذاره و بعد آروم عقب میکشه، و به چشم های هری نگاه میکنه.
هری زمزمه میکنه: "دوستت دارم." لوئی از ته دل لبخند میزنه.
با پررویی میگه: "من هم دوستت دارم. حالا برو یه کم بخواب، یا حموم بکن. ممکنه به اون دردی که اونجا داری کمک کنه." و باسن هری رو نیشگون میگیره و از اونجا میره.
BINABASA MO ANG
Because you're All I Wish | Persian Translation
Fanfictionلوئی هرسال به جشن تولد هری میره و بهش هدیه میده...