part5

110 11 2
                                    


********************************
با عجله جمعیت هل میدادم تا بتونم سریعتر رد بشم یک ساعت نیم تاخیر داشتیم ومطمین بودم الان عمه از نگرانی همه خبر کرده...
با حداکثر سرعت ممکن ازگیت رد شدم وبعد از برداشتن چمدونم بطرف جمعیت رفتم..صدای پچ پچ های بلند تمام سالنو پر کرده بود...کنار ستون ایستادم تا بتونم گوشیمو از کیفم دربیارم واز حالت پرواز خارجش کنم...شالم روی سرم مرتب کردم دسته چمدونمو گرفتم واز بین جمعیت به امید دیدن چهره اشنایی عبور کردم...ربع ساعت بود داشتم میگشتم ولی نه عمه دیدم نه شوهرش جِس...نا امیدوسط فرودگاه ایستادم ونگاه دقیق تری به اطراف کردم..جمعیت به نسبت داشت کمتر میشدبا دیدن یه پلاکارت سفید که با ماژیک مشکی روش اسم وفامیلم نوشته شده بود نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم...خیلی خسته شده بودم وفقط دلم یه دوش اب گرم میخواست...با یع لبخندگشاد روی لبم به طرفشون دویدم وبیخیال نگاهای چپ چپ دیگران شدم بخاطر صدای خرخری که چرخای چمدونم ایجاد کرده بودن..عمه هنوز متوجه من نشده بود..باخوشحالی صدا زدم:عمههه!
با چرخیدن سرش به طرفم لبخندم وسیع تر شد وزمانی که تو دوقدمیش رسیدم چمدون وکیفمو ول کردم ومحکم بغلش کردم.
چشمام با ارامش بستم ونفس عمیقی کشیدم.بوی همون عطری میداد که سه سال پیشم وقتی اومده بود ایران زده بود..
-بسه بچه خفم کردی.
-دلم برات یه ذره شده بود عمه...خیلی پروازم سخت بود وبعد با یه لحن لوسی گفتم-خسته شدم خیلی...
دستشو روی کمرم کشید وگفت-عمه برات بمیره خوشگلم..بزار لا اقل قیافتو ببینم..چقدر بزرگ شدی سونا..
با خنده از بغلش بیرون اومدم وگفتم-اوو عمه سه ساله ندیدیما..مگه چقدر تغییر کردم..
لبخندمهربونی زد ودستشو به صورتم کشید-نع...خوشگلتر شدی خیلی..
با پاچه خاری گفتم-به خوشگلی تو که نشدم..
وانصافا خیلی خوشگل شده بود لامصب انگار قالی کرمون بودهی ترگل ورگل تر میشد..اینجا حسابی بهش ساخته بود..با اون موهای نسکافه ای لخت وابروهای کمونی وچشای گرد قهوه ای ولبای قلوه ایش با اون رژ کرمی واقعا خوشگل شده بود..
از شنیدن حرفم انگار قند تو دلش اب شده باشه محکم دستمو فشار داد وبا ذوق نگاهم کرد..
نگاهم به طرف جس کشیده شد که با لبخند مهربونی نگاهمون میکرد..با شرمندگی نگاهش کردم وگفتم-ببخشید عمو اینقدر دیدن عمه هیجان زده ام کرده بود اصلا فراموش کردم سلام کنم وبعدش نگاهی به پشت سرش انداختم که فقط یه کپه مودیده میشد که سرش تو موبایل بود...
با لبخند پدرانه ای به طرفم اومد وبغلشو برام باز کرد وبه زبون فارسی که به لطف عمه وسفراشون به ایران یاد گرفته بود گفت-نع عزیزم حق داری..
با لبخند بغلش کردم که روی سرمو بوسید-دلمون برات تنگ شده بود فسقلی چقدربزرگ شدی...
لبخند عمیقی زدم..نسبت به علاقه اش به خودم خبر داشتم..وخدایی تنها فرد بین خانواده پدریم بود که علاقه اش صادقانه ورفتاراش بی شیله پیله بود...از همون قدیما هم عشق بچه دختر بود که نشد و خدا بهشون یه پسر دادکه من فقط دو سه بار دیده بودمش اونم وقتی که بچه بود..وبعد از اونم عمه سرطان رحم گرفت ورحمشو برداشتن نتونست بچه دار بشه برای همین همیشه عین دخترش باهام رفتار میکرد وهرموقعه هم که میومدن ایران یه عالمه چیزای دخترونه برام هدیه میورد..
-بسه دیگه بهتره بریم..دخترم حسابی بخاطر پروازش خسته شده..با باقی مونده لبخندی که روی لبم بود از بغل جس بیرون اومدم و دستمو دورکمرش حلقه کردم که نگاه مهربونی بهم انداخت
جس-اره بهتره بریم خونه وتو کمی استراحت کنی..
عمه هم دستی به موهام که از شال ریخته بود کشیدوگفت-یه دوش اب گرم ویکمی غذا حسابی خستگیتو درمیاره.
-وایی واقعا به این دوتا احتیاج دارم..غذای های هواپیما افتضاح بودن...
عمه نگاهی به دوروبر انداخت وگفت-اره میفهمم عزیزم..جس من چرا جاشوا نمیبینم!؟
عموهم نگاهشو دورتاودور چرخوند وگفت-همینجا بود عزیزم.احتمالا رفته دستشویی.
نگاهی بهشون انداختم وگفتم-جاشوا هم اومده!؟
عمه همونجور که حرکت میکرد گفت-اره عزیزم البته بزور اومد وگرنه که قرار بود باز با اون دوستای لاابالیش(بی سرپا یا همون لات)باشه.
خواستم چمدون وکیفمو که روی زمین افتاده بود بردارم که جس اروم دسته چمدونو از دستم کشید گفت-کیفتو بردار و برو دنباله عمت عزیزم من چمدونتو میارم..
بندکیفمو از روی زمین چنگ زدم ودستی به بغلاش که گرد نازکی از خاک گرفته بود کشیدم..لبخند دندون نمایی زدم وگفتم-تو چرا اینقدر مهربونی!
دستشو پشت کمرم گذاشت وبا خنده گفت-بیابرو وروجک دلبری نکن..لبخندم عمیق تر شد وگفتم-نع جدا میگم؟وبا صدای ریزی گفتم-از عمه هم مهربون تری..
با خنده لبشو گاز گرفت وهمونجور که دنباله عمه حرکت میکردیم گفت-هیس عمت بشنوه سرتو میکَنه..منم تو دردسر میندازی
با شیطنت گفتم-اهسته گفتم دیگه که نشنوه..توهم که بهش نمیگی خیالم راحته..
وسطای راه عمه به طرفمون برگشت وگفت-چقدر اروم حرکت میکنید سریع تر بیایید دیگه..جس عزیزم به جاشوا هم یه زنگی بزن ببینم این پسره کجا غیبش زد..
-باشه عزیزم..صورتشو به طرفم برگردوند گفت-برو دنباله عمت من چمدونتو میارم یه زنگیم به این پسر بزنم.
سرمو تکون دادم وبیخیال شالم که رو شونه هام افتاده بود شدم ودنباله عمه که با اون کفشای پاشنه بلند اینقدر سریع حرکت میکرد دویدم..
از فرودگاه که بیرون اومدیم عمه نگاهی به پشت سرم انداخت وبعد که از نبود جس مطلع شد اروم دستمو کشیدوگفت-حاله پدرومادرت خوبه!؟
میدونستم چرا این سوال جلوی جس نپرسیده..بابا اصلا میونه خوبی با جس نداشت واز همون اولم مخالفه ازدواجه عمه وجس بود وهمیشه عقیده داشت که جس اجنبیه و اونا بی دین وایمونن ازاین حرفا..وهمیشه هم روابطشون باهم سرد بود وبزور سعی میکردن باهم ارتباط برقرار کنن..
سرموتکون دادم-اره هم مامان خوبه هم بابا..سامانم که دانشگاس..
نفسشو اه مانند بیرون دادوگفت-عزیزم کاش اونم میومد دلم براش خیلی تنگ شده..
-اونم دلش برات تنگ شده بود(اره ارواح عمش)ولی خب هم کلاس تابستونه برداشته هم میره سرکار نمیتونست بیاد..
سری تکون دادوگفت-بیا عزیزم بیا سوار ماشین بشیم تا اون دوتا هم بیان...
وبه طرف یه بنز مشکی حرکت کرد...
نگاهی به سرتاسر ماشین انداختم وجلوی خودمو گرفتم که سوت نزنم..شوهر پولدار همین چیزارو هم داره دیگه..زندگی تو عمارتو وماشین بنزو..ایران بود که عمرا از این چیزا دیده بود..
نفسمو هووف مانند بیرون دادم وبعد از اینکه عمه در ماشین باز کردمن صندلی عقب واونم روی صندلی جلو جا گرفت...
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم که صدای عمه بلند شد-اخی عزیزم خیلی خسته ای..شرمنده دیگه این پسر همیشه باید یه گندی بزنه..الان دیگه پیداشون میشه بعدش میریم خونه حسابی استراحت کن..
لبخند کمرنگی زدم وچشمامو باز کرد-نه عمه زیادم خسته نیستم
گوشیم از کیفم در اوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم لبخندی به عکس هری که روی صفحه گوشیم بود زدم وبا کشیدن الگو قفلشو باز کردم خیلی سریع پیامکی با مضمون من رسیدم نگران نباشید الان با عمه ام برای سامان فرستادم..حوصله حرف زدن نداشتم وگرنه حتما زنگ میزدم.با صدای باز شدن در نگاهی به در سمت چپم انداختم
-میشه اینقدر غر نزنی جس.رزالین زنگ زده بود منم رفتم یه جایی که اینقدر سروصدا نباشه..
و بعدش یه دست وپای دراز با یه کپه مو که سگرمه هاش(اخماش) توی هم بود وارد ماشین شد ومحکم در بست...
وبعد از اون در راننده باز شد وجس روی صندلی جلو نشست وگفت-میتونستی ریجکتش کنی تو میدونستی دختر داییت اومده وخستس..
عمه با چشای گرد نگاهی به جس انداخت وگفت-هی اینجا چه خبره!؟جس عزیزم اروم باش...وبلافاصله فرم نگاهش عوض شد وبا تشر(خشونت یاعصبانیت) گفت-وتو جاشوا بهتره با پدرت درست حرف بزنی..رزالین میتونست صبرکنه اگه ریجکتش میکردی..تو اصلا با دختر داییت سلام کردی؟
جاشوا نفسشو عمیق بیرون داد وصورتشو به سمتم گرفت..خیلی خب خیلی خب!من سعی میکنم تعجبو از نگاهم دور کنم ولی فاککک اون به طرز فاک آوری جذاب بودوهمینطور خیلی مردونه یه زک افرون با چشای قهوه ای ..اون واقعا عوض شده بود من بچگیاشو یادم میاد که یه پسر بچه لوس وبد عنق دماغو بود با موهای افتضاح ویه لحجه وحشتناک که بزور سعی میکرد فارسی حرف بزنه با دوندونای ارتودنسی شده
دستشو بطرفم دراز کرد وبا صدایی که انگار بزور درمیومد گفت-سلام دختر دایی...مثله اینکه دیگه لحجه سابقو نداره وبهتر حرف میزنه،دستشو گرفتم وتنها واژه ای که از دهنم دراومد فقط سلام بود...چون واقعا نمیدونستم چی بگم..اون طوری بود که انگار ما دوتاغریبه ایم البته حق داشت ما زیاد همدیگه ندیدیم واون حتی سه سال پیشم که عمه وعمو اومدن ایران همراهشون نبود..ولی از قضایایی که پیش اومد کاملا مشخصه که اون یکم خود سَره
اون بلافاصله دستشو بیرون کشید وباز گوشیشو دستش گرفت..
نگاهی به عمه انداختم که با حرص به جاشوا نگاه میکرد طوری که انگار اون یه پارچه قرمزه...زمانی که متوجه نگاه منتظرم شد لبخندجاشو به اون همه عصبانیت داد ودستی به شونه جس کشید-بهتره بریم خونه عزیزم..
جس-خیلی خب..
لبخند عمیقی زدم بخاطر اینکه بلاخره داشتیم از این فرودگا دور میشدیم و من واقعا خسته بودم.هم بخاطر دیشب که کلا از هیجان خوابم نبرد وداشتم وسایلمو جمع میکردم هم بخاطر پرواز ۶ ساعته ام که با یک ساعت تاخیر واقعا خسته کننده بود وخداروشکر که اینجا تقریبا داشت شب میشد ومن با خیال راحت میتونستم بخوابم واز فردا گردش وعشق وحال شروع میشد..لبخند شیطونی روی لبام نقش گرفت نمیتونستم صبرکنم تا فردا،برای اینکه کل شهرو بگردم..
بعد از نیم ساعت رانندگی بلاخره رسیدیم..
عمه ریموت کوچیکی از تو داشبرد دراورد وبعد از زدن دکمه ای درهای فلزی سیاه رنگ به ارومی از هم دور شدن...جس ماشین به حرکت دراورد وزیر یه درخت با سایز متوسط پارک کرد...نگاهی به ویلای جمع وجور روبروم انداختم نمای قشنگی داشت با سنگهای گرانیتی سفید ویه حیاط سرسبز با یه استخر مستطیل شکل...زیادی ساده بود والبته شیک
عمه با لبخند بطرفم برگشت وگفت-به خونه خوش اومدی عزیزم
لبخند ملیحی زدم-مرسی عمه...خونه بزرگی دارید.
جس-بهتره سریعتر پیاده شیم
سری به حرف جس تکون دادم وهمگی از ماشین پیاده شدیم.
عمه وجس بطرفم اومدن و دو طرفم قرار گرفتن وبطرف در ویلا راهنماییم کردن...قبل از اینکه فراموش کنم گفتم- چمدونم چی؟
جس-جاشوا میاره عزیزم..وباصدای بلندی ادامه داد:جاشوا چمدون دختر داییتم بیار داخل بعد از اینکه تلفن زدنت تموم شد...
متقابلا صدای جاشواهم بلندشد-چشم بابا...
عمه سری از روی تاسف تکون داد-باز داره با اون دختره حرف میزنه..صدبار بهت گفتم با پدره اون دختر حرف بزن که جلو دخترشونو بگیرن..اونا بدرد هم نمیخورن..
جس-جاشوا بچه نیست عزیزم..بزار خودش برا زندگیش تصمیم بگیره،شاید واقعا اون دخترو دوست داره.
عمه-من که واقعا نمیدونم با این پسر چیکار کنم..
قبل از اینکه وارد خونه بشیم ازگوشه چشم نگاهی به جاشوا انداختم که به کاپوت ماشین تکیه داده بود وبا لبخند با تلفن صحبت میکرد اینم از بچه ناخلف عمه.
اونجا حتی از بیرونشم قشنگتر بود یه خونه دوبلکس با دیوارای بلند سفید مجسمه های عتیقه وفرشای دستبافت ایرانی که قاب گرفته شده به دیوار وصل بود..کاملا مشخص بود که خانم این خونه یه زن ایرانیه...یه نشیمن اسپرت با مبل های ال مانند کرم رنگ ویه اباژور بلندکه روی مبل سایه انداخته بود ویه میز قهوه ای سوخته با طرح ام دی اف با پارکتایی به همون رنگ ویه ال سی دی مشکی
از سمت چپم سه تا پله میخوردبه پذیرایی که از درهال کاملا دیزاینش مشخص بود..مبل های سلطنتی با عسلی های شیشه ای ومجسمه های طلایی ونقره ای ولوسترای کریستال بزرگ وقالی های دستباف قاب شده...سمت راستم یه پله مارپیج سنگی با سنگ گرانیت بود..زیر پله هم یه سکو دایره ای شکل که ۲۰ سانت از زمین فاصله داشت بود ویه پیانوی مشکی بزرگ اونجا جاخوش کرده بود...
چند متر اونورتر در هالم یه اشپزخونه اپن بود با وسایلی به رنگ سیلور وسفید...(ببخشید اینقدر بد توصیف کردم فقط خواستم یه ذهنیتی از خونه داشته باشید😳)
با لبخندگفتم-خونه خوشگلیه..
عمه کف دستشو به کتفم فشاردادوگفت-چشات قشنگ میبینه عزیزم..بهتره بریم بالا تا یه دوش بگیری..
سری تکون دادم که دیدم جس با چمدونم وارد خونه شد...ببین چقدر سرگرم دیدن خونه شده بودم که متوجه نشدم جس مارو که اورد باز رفت بیرون...با خجالت گفتم-ببخشید عموچمدونه من سنگینه..امروزم وظیفه حملش به عده ی شما بود..
جس-این چه حرفیه عزیزم..دیدم صبرکنیم این پسره قرار نیست تلفنش تموم بشه دیگه خودم برات اوردشم..
-خیلی ممنونم ازتون ودسته چمدونه ازش گرفتم..
عمه-بریم عزیزم بریم بالا اتاقتو نشونت بدم..
جس با لبخند پر انرژی گفت-پس تا شما میرید بالا منم یکی از اون اسموتی های پر طرفدارمو درست کنم..
وسوت زنون بطرف اشپزخونه رفت..
کیفمو روی شونم انداختم وچمدون بسختی بلند کردم وبا عمه ازپله ها بالا رفتیم..
عمه-یه دوش اب گرم بگیر عزیزم اگه خستت نبود بیا پایین شامتووبخور بعد بخواب..
-چشم عمه جون..
طبقه بالاهم یه نشیمن کوچولو داشت که کفش یه قالی پهن شده بود با یه شومینه مصنوعی که بالاش قاب عکس ویه قران بود ویه میز عسلی کوچولو که روش قوری دوتا لیوان ویه بسته شکلات بود وچندتا بالشتک با سایز بزرگ برای دراز کشیدن روی قالی بصورت نامرتبی گذاشته شده بود دوطرف نشیمن دوتا راهرو بود که به اتاق خوابا ختم میشد..راهروی سمت چپ سه تا در داشت وراهروی سمت راست هم دوتا...زمانی که عمه بطرف راهروی سمت راست حرکت کرد فهمیدم اتاقم باید اونجا باشه...
عمه در اتاق باز کرد واول خودش وارد شد..
دسته چمدونمو کشیدم و وارد اتاق شدم...
خیلی ساده بود وهمینطور راحت..همه چیز تم سفید داشت..تنها چیزی که اونجا یه نوع تضاد ایجاد کرده بود پارکتای قهوه ایش ودر مشکی ای بود که سمت راست دیوار قرار داشت وکاملا معلوم بود که حموم ودستشویی اونجاس..دیوارا سفید..تخت دونفره سفید با ملافحه های پفکی سفید..یه کمد باریک که فقط دو تا در داشت به رنگ سفید..میز ارایشی وایینه که دورتا دورش نوار سفید بود ویه پنجره بزرگ با پرده حریر سفید ومشکی....اونجا بیشتر شبیه اتاق خوابای هتل بود...
برای اینکه قیافم از اون حالت پوکر فیس خارج بشه خودمو روی تخت انداختم وبا خنده گفتم-اخیش...چه حالی میده ادم اینجا بخوابه...
عمه تک خنده ای کردو گفت-عزیز دلم...خداروشکر که راحتی اینجا..خیالم راحت شد...منم میرم بیرون که میز شام بچینم...توهم یکم استراحت کن..سرمو از روی تخت بلند کردموگفتم-چشم عمه..
عمه-چشمت بی بلا عروسک..
وبعد صدای بسته شدن در اومد...
نفسمو هووف مانند بیرون دادم وبه سقف نگا کردم
درسته اتاق زیادی سفیدی بود اما ارامشش وصف نشدنی بود..یه جورایی انگار خیالم راحت بود وهیچ دغدقه ای نداشتم...تعجب میکنم که چرا اینقدر زیادی ارومم..خودمو میشناسم الان باید ازخوشحالی خونه روی سرم میذاشتم که اومدم لندن..واحتمال دیدنشون به ۹۰%رسیده..ولی اروم بودم وهمینطور مغرم خالی بود.انگار قدرت پردازش نداشت..میفهمی چی میگم نع!؟یه جورایه خاصی ارامش داشتم که برای خودم عجیب بود..شاید هنوز فکر میکردم که خوابم پس بذار تا قبل از اینکه مامان با چک ولگد بیدارم کنه برای رفتن به مدرسه کمی از این موقعیت استفادع کنم...درسته!باید از این موقعیت نهایت استفاده ببرم نمیخوام فردا با ناراحتی از این روزام یاد کنم که گذاشتم مثله باد بگذره بدون اینکه حرکتی بزنم...چشمامو محکم روی هم فشار دادم وزمزمه کردم
-بلاخرع اومدم هری...اومدم اینجا...هرچند سخت بود..مثل یه ارزو ولی خب،شد...وهمینش الان مهمه دارم لحظه شماری میکنم برا دیدنت..تا اینجاش که بخیر گذشت بقیشم درست بشه دیگه از خدا هیچی نمیخوام...واز روی تخت بلند شدم...کیفمو از روی زمین برداشتم وبعداز دراوردن هنذفری وشارژر وگوشی روی تخت گذاشتمش..اولین پریزی که پیدا کردم کنار میز ارایشی بود..گوشیم اونجاتویه شارژ گذاشتم وجلوی چمدونم روی زمین زانو زدم..زیپشو باز کردم ویه تاپ گشاد سفید رنگ با یقه گرد که روش طرح تتو پروانه هری چاپ کرده بودم با یه شلوارک سفید تنگ وچسبون که قدش تا روی زانوم میومد ولنگر مشکی رنگ کوچولو کوچولو تمامشو پر وکرده بود دراوردم وروی تخت انداختم..در چمدون همونجور باز گذاشتم تا بعد شام لباسامو تویه کمد بزارم...
خیلی سریع کفشامو که حسابیم پامو اذیت کرده بودن دراوردم وهلشون دادم زیر تخت لباسام وساعتمم از مچم خارج کردم وروی تخت کنار کیفم انداختم..وبا همون لباس زیر بطرف حموم رفتم...عرض ده دقیقه دوش اب گرمی گرفتم ویکی از رودوشامبرای زرشکی رنگی که عمه تویه قفسه حموم گذاشته بودو تمم کردم واز حموم بیرون اومدم...سریع خودمو خشک کردم ولباسامو پوشیدم...
با کش مو موهای خیسمو بالای سرم گوجه ای کردم وبعد از زدن یکم عطر به گردن ومچ دستام...برق لب صورتی رنگیم به لبام زدم و از اتاق خارج شدم..قبل از اینکه از پله ها پایین برم یه دونه شکلات از داخل ظرفه روی عسلی برداشتم وتویه دهنم گذاشتم واز پله ها پایین رفتم...به ارومی از کناروجاشوا وجس که روی کاناپه های نشیمن نشسته بودن وباهم پچ پچ میکردن رد شدم و وارد اشپزخونه شدم..
-من اومدم...
عمه دست از کشیدن برنج تویه دیس کشید وبا لبخند گفت-عافیت باشه عزیزم..
مرسی ارومی گفتم وپشت میز نهارخوری ۴ نفره نشستم..بعد از اینکه عمه غذاهارو روی میز گذاشت از همونجا داد زد-جس...جاش بیایین شام...
در عرض چند ثانیه هردوشون
درحالی که لبخندعمیقی روی لباشون بود وارد اشپزخونه شدن..
عمو جس با خنده نفس عمیقی کشید وگفت-به به ببین همسرجان چیکار کرده...
وبعد ازبوسیدن گونه عمه روی صندلی کنارش نشست...جاش با خنده روی صندلی کنار من نشست وگفت-مامان مثله اینکه اومدن دختر دایی جان باعث شده دست به اشپزی بزنی..کم کم داشت مزه غذاهاتویادم میرفت...
عمه-وا اینو نگو حالا سونا فکر میکنه من بهتون گشنگی میدادم..
برا خالی نبون عریضه خنده مصلحتی کردم..
که جاش باز ادامه داد-دختر دایی بیشتر پیشمون بمون..به لطف تو مامان بعداز قرن ها غذای ایرانی پخته...
عمه-اِ جس ببینش...
جس با خنده چند قاشق برنج برای خودش کشیدگفت-راست میگع دیگه خانومم..مگه اینکه ما مهمون داشته باشیم تو غذا درست کنی...
جاش که کناره من نشسته بود با لبخند گفت-برات غذا بکشم؟
از لحن صمیمیش ابروهامو بالا دادم مثله اینکه یخش باز شده بود شایدم پچ پچاش با جس تاثیر خودشوگذاشته بود که الان داشت اینجوری تحویلم میگرفت..نخواستم اذیتش کنم پس با لبخند گفتم-ممنون میشم...
بعد از اینکه چند قاشق برنج وکمی خورشت گوشه بشقابم ریخت ظرف جلوم گذاشت که لبخند عمیقی بهش زدم متقابلا"لبخندی هم دریافت کردم...
حین خوردن شام همه چیز ارام وساکت بود وبعد از شامم عمو جس اسموتی کیوی معروفشو برامون اورد که با برنامه جیمی فالون بخوریم که واقعا خوشمزه بود...طرفای ساعت ۱ بود که تصمیم گرفتیم بریم بخوابیم...با لبخند وارد اتاقم شدم ونفس عمیقی کشیدم شب خوبی گذرونده بودم در کنارشون بخصوص با شوخی های جس وجاش با وجود خستگی زیاد...خواستم خودمو روی تخت پرت کنم ولای اون ملافه های خنک ونرم کپه مرگمو بذارم که بادیدن لباسای تویه چمدون
آه از نهادم بلند شد
با غرغر تمام لباسارواز چمدون در اوردم ومرتب به چوب لباسی اویزون کردم وتو کمد گذاشتم..لباس زیرامم تویه کشو گذاشتم کفشمم از زیر تخت دراوردم وبا کفشای دیگم پشت لباسای توکمد مخفی کردم..زمانی که خیالم از بابت لباسا راحت شد..لوازم ارایش وعطرا وساعتمو روی میز گذاشتم گوشیمو از شارژر دراوردم وبعد از باز کردن پنجره اتاق خودمو روی تخت پرت کردم...بوسه ای روی بک گراند گوشیم که عکس هری بود زدم وبعداز گفتن شب بخیر که حتی نفهمیدن مخاطبش کیه گوشیه زیر بالشتم هل دادم.چشمامو روی هم گذاشتم وطولی نکشید که بخواب رفتم...

چشمامو روی هم گذاشتم وطولی نکشید که بخواب رفتم

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

جاشوا☝☝☝😍

جِس☝☝❤********************************خدایی یه پارت طولانی اپ کردم ستاره ندید واقعا ناحقیه😑😑😆😆خوشحال باشید چون دو پارت دیگه هری تشریف میارن تویه داستان😆و داستان از این حالت کسلی در میاد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

جِس☝☝❤
********************************
خدایی یه پارت طولانی اپ کردم ستاره ندید واقعا ناحقیه😑😑
😆😆خوشحال باشید چون دو پارت دیگه هری تشریف میارن تویه داستان😆و داستان از این حالت کسلی در میاد..البته خب این اولای داستان بود ومن سعی کردم همه چیز سریعتر و روی دور تند بیوفته تا بریم جلو..چون گفتم که این فف طولانیه و احتمالا طرفای اسفند ماه بتونم تمومش کنم اگه اون کرمه بزاره 😑وتنبلی نکنم😊😊😉همین دیگه..
فقط جانه جدتون میخونید اون ستاره هم فشار بدید دیگه..۳۲۹۹ کلمه نوشتم انگشتام به فاک اعظم رفتن...حتی نتونستم بخوابم😭😭از دیشب تا الان بیدار بودم تا بتونم این داستانو بنویسم..یکم دلتون بسوزه برام☺کامنت بذارید نظر بدید..اون ستاره کوفتی فشار بدید..و لطفا عکسایی که میذارمو حتما دانلود کنید وببینید تا باشخصیتا آشنا بشید..
خیلی خب من دیگه برم بخوابم چوب خطم پرشده بیشتر از این نمیتونم بیداربمونم😴😴
دوستتون دارم خیلی زیاد..حتی همون بدجنسایی که میخونن ولی ستاره نمیدن😑😑اره دقیقابا خودتم ایندفعه فشارش بده😑😑😑

Summer Love(Harry Styles/1D)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant