part4

120 11 8
                                    


-بدو سونا...دیرررر شد..الان هواپیمات بلندمیشه...
جیغ زدم-اومدممم..
دقیقه نود بود وهمه چیز توهم پیچ وتاپ خورده بود..هزاربار چمدونمو چک کرده بودم وهردفعه حس میکردم یه چیزی کمه حس عنی بود واقعا...تا دوساعت دیگه هواپیماپرواز میکرد ومن هنوز تو خونه بودم.... جلوی آینه ایستادم وبغض کردم راستش یکم استرس دارم ومیترسم..نه!ترسم از ول کردن خانوادم نیست ترسم از اینه که من دارم میرم لندن که پسرا ببینم اگه شرایطش پیش بیاد وخوب این یکم عجیبه این ارزوی ۳ساله منه ومن الان دارم دیوونه میشم...تا چند ساعت دیگه منم توهمون هوایی که اونا هستن نفس میکشم..شاید حتی تو دو قدمیشون باشم...واین باعث شده که من کمی هول بشم من فقط باید سعی کنم اروم باشم وخوشحال...من دارم میرم اونجا کنارشون واین فوق العاده اس ودرعین حال مثله یه خوابه...شاید بخشی از ترسمم اینه که نکنه همه چیز یه خواب باشه ومن با یه چیز کوچیک از خواب بپرم وهنوز روی تختم باشم وهیچ شانسیم برای بااونا بودن نداشته باشم...
ومن فقط باید خودمو کنترل کنم واروم باشم ومن باید سریعتر میرفتم پایین نمیخواستم دیر به پروازم برم واین فاجعه اس اگه هواپیما بدون من بلند بشه..از فکرای بی سروته ومزخرفی که تو ذهنم بود عصبی شده بودم...محکم سرمو تکون دادم و به خودم تویه آینه نگاه کردم..
نفس عمیقی کشیدم ومصمم تر شدم.مردمک چشام گشادتر شده بودن ویک اخم ظریف روی پیشونیم نقش بسته بود انگشت اشارم به طرف تصویر تو آینه گرفتم وباجدیت زمزمه کردم-نترس..استرس نداشته باش...خودتوکنترل کن...تو خیلی خوش شانسی که میتونی بری اونجا وحتی ببینیشون...به این فکر کن که این آرزوی هزاران دختر دیگس وتو یکی از اون هزاران نفری هستی که این شانس نصیبت شده..درسته هنوز ندیدیشون ولی همین که داری میری اونجا یعنی یه پله از بقیه جلوتری...تو خوشگلی وباهوش..تو میری به لندن وبعدم یه بلیط وی ای پی برای کنسرتشون میگیری تمام طول کنسرت بهشون نگاه میکنی وبعدم میری بک استیج وبا تک تکشون عکس میگیری...بخصوص هری...نگاه کن تو خیلی خوش شانسی...
این حرفام تاثیر زیادی روی تصویر تویه اینه گذاشته بود چون یه لبخند عمیق روی لباش نقش بسته بود...
-هی به چی زل زدی بیا دیگه!
به سامان که تو درگاه در ایستاده بود نگاه کردم واون بعد از چند ثانیه زل زدن تو چشام سری به تاسف تکون داد وهمونجور که از در بیرون میرفت زمزمه کرد-از دست رفت این دختر...
باطمانینه کیف مشکی رنگمو از روی تخت برداشتم وبه تیپم تو آینه نگاه کردم...یه شلوار پارچه ای مشکی تنگ وراسته پام بود...با یه کت مشکی با آستر آبی نفتی که جلوش یه تک دکمه داشت ومن فقط زیرش یه بلوز دکمه دار مردونه سفید که آستین های بلند داشت تنم بودو آستینای کت وبلوزمو بالا کشیده بودم ویه شال لخت مشکی هم سرم بودبا نیم بوت جیر پاشنه بلندمشکی..کلا ارادت خاصی به رنگ مشکی داشتم
☝{عکس استایل سونا بالای صفحه هست..فقط شما با شال تصورش کنید😆}☝
از روی میز آرایشی ساعت استیلمو برداشتم ودستم کردم عطرمم روی خودم خالی کردم وقبل از اینکه از اتاق خارج بشم نگاهی به سقف انداختم وزمزمه کردم-تو فقط یه تصویر بی حس بودی ومن تا چند وقت دیگه خوده واقعیتو میبینم...
ودر اتاقمو محکم بستم واز خونه بیرون اومدم..پله هارو سریع پایین اومدم وسوار ماشین شدم...بابا دستی ماشین خوابوند وهمونجور که از پارکینگ بیرون میومد گفت-چه عجب بلاخره تشریف اوردی فکر کردم پشیمون شدی...
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم وزمزمه کردم-نه هیچوقت پشیمون نمیشم فقط داشتم چک میکردم چیزی یادم نرفته باشه...
بابادیگه چیزی نگفت وفقط ولوم آهنگو کمی بالا برد..
سامان با شیطنت بطرفم خم شد وزیرگوشم پچ پچ کرد-نامرد میری اونجا عشق وحال من باید کل تابستون این دوتا تحمل بکنم...
نیشخندی زدم وچیزی نگفتم...
-جان من اگه رفتی دیدن واندی ازشون عکس وفیلم بگیر...
اب دهنموبا صدا قورت دادم وگفتم-من دیدن اونا نمیرم..
تک خنده ای کرد وگفت-اره منم عر عر...تروخدا اینو دیگه به من نگو...تو تمام اصرارت برای رفتن پیش عمه دیدن اونا بود نگو که یدفعه ای به عمه علاقه مند شدی که باورم نمیشه..
-خب که چی!؟گیرم که فقط برای دیدن اونا رفته باشم چیش به تو!
ضربه ارومی به کتفم زد وهمونجور که عقب میرفت گفت-هیچی..فقط هوای ماروهم داشته باش...
از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم وچیزی نگفتم...
البته اصلا برام مهم نبود که از این حرفا منظورش چی بود..اصولا داخل آدم حسابش نمیکردم که بخوام به حرفاش توجه ای نشون بدم.پس سعی کردم فکرمو هم مشغول چرت وپرتایی که میگه نکنم وفقط ریلکس کنم..نفس عمیقی کشیدم وچشمامو بستم وسرمو به شیشه بغل تکیه دادم...حدود ۴۵ دقیقه بعد بابا ماشینو روبروی فرودگاه پارک کردوهمه از ماشین پیاده شدیم...نگاهی به دور وبرم انداختم و کولمو روی دوشم گذاشتم و وارد فرودگاه شدیم...بابا با عجله بطرف اون خانومی که پشت میز نشسته بود رفت وبلیطمو نشونش داد ومن سعی کردم کمی به مامان نزدیک تر بشم..راستش رابطم با مامان تعریفی نداشت نمیشه گفت بد بود ولی خوب هیچوقت تا حالا بهم ابراز احساسات نکرده بودیم یا بخواییم مثله بقیه مادر ودخترا رفتار کنیم...مامان بیشتر هوای سامان داشت...وراستشو بخوایید یکم سخت بود بخوام بعد از این همه مدت احساساتی بشم
کنارش ایستادم وسرفه ی مصلحتی کردم...
بطرفم برگشت ونگاهی به چشمام انداخت...چشماش کمی قرمز بود واین منو خوشحال کرد نه اینکه از ناراحتیش خوشحال بشم نه فقط خوشحال شدم برای اینکه حس کردم این قرمزی چشما میتونه بخاطر دوری من باشه...سعی کردم مستقیم نگاهش نکنم چون اونجوری نمیتونستم صحبت کنم...
دستی به پایین شالم کشیدم وگفتم-خب..من..امم میدونی که دارم میرم...کل تابستونو و.... دورم ازتون..فقط اینکه...نفس عمیقی کشیدم وچشمامو رو هم فشار دادم وگفتمش-دلم برات تنگ میشه..
وبعد از اون دستایی بودن که منو محکم فشار میدادن وبوسه های ریزی که روی سرم میذاشتن-منم دلم برات تنگ میشه خوشگلم..منم دلم برات تنگ میشه قشنگم..مراقب خودت باش... تو خیلی دست وپا چلفتی وخنگی وهر لحظه ممکنه به خودت آسیب برسونی کاری نکن تویه خطر بیوفتی..حسابی خوش بگذرون کل این ۴ماه وسعی کن به هیچی فکر نکنی..باهام تماس بگیر وسعی کن باهامون چت تصویری داشته باشی...خیلی دوستت دارم و...هق هقش اجازه نداد بقیه حرفشوادامه بده پس منو با خشونت هل داد وبا قدمای سریع از جلوی چشمام محو شد...با تعجب به مسیر رفتنش نگاه میکردم که دستی دور شونه هام حلقه شدنگاهی به سامان انداختم که مثل من داشت به مسیر حرکت مامان نگاه میکرد-اوه..من فکر نمیکردم اون اینقدر احساساتی باشه...
با منگی زمزمه کردم-منم...
-مثل اینکه واقعا داری میری...
-بس کنید مگه میرم که بمیرم...چندماه دیگه برمیگردم...
منو بطرف خودش برگردوند وتو چشمام نگاه کرد-تاحالا یه روزم تک وتنها بدون ما جایی نرفتی ومیدونی این یکم مشکله که داری الان میری اونم برای چندماه...
چیزی نگفتم وتوچشاش خیره شدم-برمیگردم...
-زبونت اینو داره میگه ولی میدونی چشمات چی میگن!؟؟
سرمو به معنی نه تکون دادم ...با دوتا انگشتش دماغمو کشید وبا لبخند آرومی گفت-چشمات میگن این رفتن برگشتنی نداره...یه نفر اینجا واسه همیشه میخواد بره..
-اوه نه..معلومه که نه...من برمیگردم..
برای چند ثانیه چیزی نگفت وبعد بطرفم خم شد وبوسه ای روی پیشونیم گذاشت-امیدوارم...من میرم بیرون پیش مامان تنهاس...مراقب خودت باش فنچول...
سرمو به آرومی تکون دادم وباز به راه رفتنش نگاه کردم به شونه های پهنش وقد بلندش که با ارامش از بین جمعیت ردمیشد..
-خوابت نبره...
بطرف بابا برگشتم که بلیط وچمدونام دستش بود...
-مامان وسامان رفتن...
-میدونم...چمدون روی زمین گذاشت وبغلم کرد-باید سوار هواپیما بشی الان دیگه پرواز میکنه...نگران نباش عمه رژین وشوهرش میان فرودگاه دنبالت فقط همراهشون برو و هرچی گفتن گوش بده...
بابامو محکم بغل کردم وچشمامو با آرامش بستم...حس میکنم دیگه اون دلشوره واسترس تویه دلم نیست...همه اش از بین رفته..عطر بابا نفس کشیدم وگفتم-نگرانم نباش مراقبه خودم هستم..توهم مراقب خودت باش...دوستت دارم...
-منم دوستت دارم...میدونم برای همیشه نمیری ولی خب یکم سخته برام...
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم...
با صدای اون خانومه که پرواز اعلام میکرد بابا بوسه ی دیگه ای روی شالم گذاشت ومنو از بغلش بیرون اورد...
-بهتره بری...
با لبخند دسته چمدونمو گرفتم وکیفمو روی شونم درست کردم...
-خب من رفتم دیگه...
وقبل از اینکه اشکم در بیاد بطرف گیت رفتم تا پاسپورتم چک بشه بعد از تحویل بار وچمدونا سوار هواپیما شدم وروی صندلیم نشستم...صندلیم درست کنار پنجره بود واین فوق العاده اس ومن به این نتیجه رسیدم که واقعا معلوم نیست با خودم چند چندم یه لحظه خوشحالم ویه لحظه ناراحت...بیخیال فکر کردن درمورد رفتارضد ونقیص خودم شدم...از همون بچگی نمیدونستم توچه مودیم...ولش کن اصن..هواپیما هم داشت کم کم پر میشد..بعد از چند دقیقه صدای مهماندار هواپیمااز بلندگو به گوش رسید که توصیه های ایمنی ذکر میکرد وبعد از اون خلبان صحبت کرد وگفت که تا چند دقیقه دیگه از روی باند بلندمیشیم...کمربندم محکم بستم وسرمو به پشتی صندلی تکیه دادم...چشمامو روی هم فشار دادم تا زمانی که هواپیما اوج گرفت وبعد همه چیز اروم شد...نفس عمیقی کشیدم وچشمامو باز کردم..نگاهم به طرف ابرای گرد وتپلی که تو اسمون بودن کشیده شد..عالی بودن مثله یه تیکه پنبه..چقدر دلم میخواست میتونستم دستمو دراز کنم ویه تیکه اشو بکنم...
با دیدن مهماندار که با ادا برام دست تکون میداد بهش نگاه کردم اشاره ای به کمربندم که هنوز بسته بودکرد..لبخند ارومی بهش زدم ودستامو به نشونه عذر خواهی بصورت عمودی روی همدیگه گذاشتم..سرشو به ارومی تکون داد ومنم کمربندمو باز کردم...چند ساعت پرواز داشتیم واین قطعا خسته کننده بود..گوشیم وهنذفری از جیب کوله پشتی بیرون کشیدم وهنذفری توگوشم گذاشتم واهنگonce in a lifetimeپلی کردم...وارد گالریم شدم میخواستم لا اقل به عکسایی که از خودم ومامان اینا داشتم نگاه کنم ولی هرچی گشتم هیچ عکسی از خودمون نداشتم واین یعنی فاجعه..تمام گالریم پر شده بود از عکسای پسرا واین یکم اذیتم کرد انگار تازه یادم اومده بود که کل زندگیه من شده این ۵ تا پسر...از روی ناچاری وارد یکی از پوشه ها شدم وعکساشونو تک به تک نگاه کردم...تنها کاری بود که میتونستم فعلا انجام بدم...با ضربه ای ک به شونم خوردبه پیرزن کناریم نگاه کردم...هنذفری از گوشم دراوردم وگفتم-جانم مادرجون!؟
با لبخند گنده ای که روی لبش بودگفت-دوست پسرته!؟نگاهی به گوشیم که بهش اشاره کرده بود انداختم..یکی از عکسای هری بود که داشت میخندید...
از لبخندی که روی لباش بود لبخندعمیقی روی لبم شکل گرفت وزمزمه کردم-اره..دوست پسرمه..
با ذوق دستاشو کوبید بهم-حدس زدم..اخه چند دقیقه ای زل زده بودی به این عکس...بهش نمیاد ایرانی باشه!
اهنگو که هنوز داشت پخش میشد قطع کردم-انگلیسیه...
-پس داری میری به دیدنش این خیلی خوبه...چقدرم به هم میایین دوستش داری!؟
چشمامو روی هم فشاردادم واز ته قلبم گفتم-عاشقشم...
-اون چی!؟
لبخند از روی لبم کنار رفت...چشمامو باز کردم ونگاهش کردم مردمک چشماش برق میزد...
دستمو روی صفحه گوشی وتصویرهری کشیدم وگفتم-نه...اون هنوز منو نمیشناسه...
با منگی زمزمه کرد-چی!؟پس چجور باهم دوستید!؟
-خودمم نمیدونم مادرجان...ولی میشه ازتون یه خواهشی بکنم!؟
- چه خواهشی!؟
با التماس نگاهش کردم -میشه از ته قلبتون برام دعا کنید اگه منو دید عاشقم بشه!!
همونجور که انگشت اشارشو یه بار بطرفه من ویه بار بطرف عکس هری میگرفت با تته پته گفت -مگه..مگه ندیدین همو...
به بقیه حرفاش توجه نکردم وهمونجور که گوشیم تویه دستم بود چشمامو بستم وسرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ویه قطره اشک از گوشه چشمم سرازیرشد با صدای ارومی جوری که فقط خودم بشنوم گفتم-نه!نه من دیدمش نه اون منو دیده..من فقط از روی یه عکس عاشقش شدم
********************************
دوستان خواهشا دوستاتونو تگ کنید تا اوناهم بتونم این فف بخونن😍😍😍😘طبق معمول اون ستاره گوشه صفحه بزنید
❤دوستتون دارم❤


Summer Love(Harry Styles/1D)Where stories live. Discover now