☝☝☝☝☝☝
{لباس آبیه سوناست...و لباس مشکیه رزالین دوست دختر جاشوا😍}
با صدای جیک جیک گنجشکا ونوری که تویه صورتم میخورد نفس عمیقی کشیدم وبا خستگی چشمامو باز کردم. تیغه نوری که مستقیم توی چشمم فرو رفت باعث شد دوباره چشمام ببندم وبعداز فشار دادنشون مجددا بازشون کنم..نگاهم بطرف پنجره باز ودرخت بزرگی که جلوی پنجره اروم تکون میخورد کشیده شد اتوماتیک وار روی تخت نشستم ونگاهه بی حسم دور تا دور اتاق حرکت دادم...مخم خالیه خالی بود وهمه چیز دورتا دورم سفید...هنگ بودم وگیج... درک فضای اطرافم برام سخت بود...نسیم خنکی که از پنجره وارد شد لرز کوچیکی به تنم انداخت..با کسلی پتو کنار زدم وکف پاهامو روی زمین گذاشتم سرمایی که از پارکتای خونه به نوک انگشتام زد موهای تنم سیخ کرد بلافاصله دمپایهای روفرشی که کمی دور افتاده بود پام کردم وبزور از روی تخت بلند شدم وکشون کشون بطرف دستشویی حرکت کردم وبعد از مسواک وشستن دست وصورتم که حسابی خواب از چشام پرونده بود از دستشوی بیرون اومدم...
انگار الان اتاق یه رنگ دیگه گرفته بود یه تُن صورتی کمرنگ...لبخند عمیقی زدم وبطرف پنجره رفتم دستامو لبه های چارچوبش گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم-صبح بخیر زندگی با آرامش...صبح بخیر خوشبختی...
نگاهی به اسمون که از همیشه ابی تر بود انداختم...از الان مطمین بودم امروز روز خوبی میشه برام این ارامش عمیقی که داشتم این لبخندی که از اول صبح روی لبم بود همه همه دست به دست هم دادن تا امروز روز قشنگی بشه...نفس عمیق دیگه ای کشیدم و از چارچوب فاصله گرفتم..پنجره بستم ولی پرده هارو نکشیدم نمیخواستم فضای اتاق تاریک وخفه باشه..
بطرف تختم رفتم وبعد از مرتب کردنش گوشی از زیر بالشت بیرون کشیدم و روبروی اینه ایستادم گوشی روی میز ارایشی گذاشتم وکش موهامو باز کردم...نگاهی به چشمام که از ارامش برق میزدن ولب هام که لبخند روشون نقش بسته بود انداختم..شونه با طمائنینه تویه موهام کشیدم وبعد از اینکه گره هاشو باز کردم دم اسبی پشت سرم بستم..لباسامو تویه تنم مرتب کردم وچشمکی به تصویر تویه اینه زدم واز اتاق خارج شدم...خونه تویه ارامش فرو رفته بود..با کنجکاوی نگاهی به دور وبرم انداختم واز پله ها پایین اومدم..چراغای نشیمن خاموش بود ولی به لطف پرده های کنار رفته خونه هنوز روشن بود..انگار تازه متوجه صدای پچ پچ وتق تق ظرفهای اشپزخونه شدم بطرف اشپزخونه رفتم و قبل از ورودم سرفه مصلحتی کردم و باانرژی گفتم-سلام صبحتون بخیر...
نگاه عمه وجاشوا بطرفم برگشت لبخند عمیقی روی لبشون نشست واوناهم با انرژی جوابمو دادن-صبح توهم بخیر عزیزم..
-سلام صبحت بخیر
روی صندلی کنار جاشوا نشستم ولبخندی بهش زدم.
عمه-خوب خوابیدی عزیزم؟
-وایی اره عمه عالیی بود...نون تست از تویه ظرف برداشتم وادامه دادم-چرا عمو نمیبینم؟
-سرکارِ عزیزم..بزار برات چایی بریزم...
فنجون بطرفش گرفتم که اون پر از چایی کرد وجلوم گذاشت
کمی مربا روی نون مالیدم وگاز کوچیکی بهش زدم-امروز روز خیلی قشنگیه!هوا اینجا عالیه...تهران که همیشه افتابش روی اعصابه وپوست میسوزونه..
عمه-اره عزیزم...وبعد با ذوق گفت-بهتر نیست امروز با جاش برید بیرون هان؟!دختر دایی وپسر عمه باهم برید بیرون حسابی خوش بگذرونید نظرتون چیه؟!وکف دستاشو به هم مالید
از گوشه چشم نگاهی به جاش که با تعجب به عمه زل زده بود انداختم...مستسئل شونه ای بالا انداختم که جاش زمزمه کرد-ولی مامان...من باید برم دیدن رز..نگاهی بهم انداخت-بهتر نیست بزاریمیش واسه یه روز دیگه...
اخمای عمه بطرز وحشتناکی تویه هم گره خورد وغرید-من باید با خاله رز یه صحبت اساسی داشته باشم..بسه هرچی سکوت کردم
جاش با غرغر پاشو به زمین کوبید-ولی مامان!
عمه-نه..امروز با دخترداییت میری بیرون..سونا اولین باره اومده خونه ما پس کاری میکنی بهش خوش بگذره..متوجهی جاش؟یا یه جوردیگه حالیت کنم!
وبا اقتدار از روی صندلی بلندشد واز اشپزخونه بیرون زد..
متاسف نگاهی به جاش که اخماش تویه هم بود وبه لقمه ای که تویه دستش بود زل زده بود انداختم...حس میکردم تحقیر شده از اینکه عمه جلوی من مثله یه بچه کوچیک باهاش برخورد کرده...
نون تست نصفه ای که خورده بودم روی میز گذاشتم وکف دستمو روی دست مشت شده اش فشار دادم...
-متاسفم...نمیخواستم اینطوری بشه!
نگاهم کرد...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم-جدی میگم...نمیخوام باهات دشمن باشم..اینجاهم نیومدم برات دردسر درست کنم...بهتره امروز نریم بیرون خوب؟من همین دیروز اومدم و هنوز خستگی راه از تنم درنیومده..امروز میمونم تو خونه..تو برو دیدن دوست دخترت...
تو حین حرف زدنم چشمای نافذشو یه لحظه هم نبست وتمام مدت تو چشمام زل زده بود..
اروم دستشو از زیر دستم بیرون کشید ودستمو تویه دستش فشرد...
-مشکلی نیست...مامان راست میگه بهتره امروز بریم...
انگشت شستمو پشت دستش کشیدم وگفتم-اینو جدی میگی؟!نمیخوام بخاطر اصرار عمه اینکارو بکنی!
لبخند ملیحی لباشو تزیین کرد-نه..من کسی نیستم که به حرف بقیه گوش کنم اینو مطمئن باش...توام بهتره بری اماده بشی چون تقریبا داره ظهر میشه میتونیم بریم بیرون وناهارم تویه رستوران محلی بخوریم!
از روی صندلی بلند شدم وبا لبخند دستی به موهاش کشیدم درسته ازم بزرگتر بود ولی دلم نمیخواست مثله دوتا غریبه باهم رفتار کنیم-پس خیالم راحت شد..خوشحال میشم که به دوست دخترتم بگی باهامون بیاد..دلم میخواد ببینمش!
-حتما!
نفسمو بیرون دادم واز اشپزخونه بیرون اومدم..خیالم راحت شد..دلم نمیخواست روابطمون بد باشه..من اینجا به یه دوست نیاز دارم وچه کسی بهتر از جاشوا!
خواستم از کنار عمه که داشت با تلفن صحبت میکرد رد بشم که با لبخند گوشی از گوشش دور کرد وگفت-داری میری اماده بشی؟
با ذوق گفتم-اره عمه جون..قراره با جاشوا بریم حسابی خوش بگذرونیم..
سرشو از روی رضایت تکون داد ودوباره شروع کرد به صحبت کردن
به پشت سرم نگاه کردم که دیدم جاشوا هنوز از تواشپزخونه زل زده بود بهم...
لبخندی بش زدم واز پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم نمیخواستم دیر اماده بشم پس به سرعت لباسامو در اوردم و وارد حموم شدم وبعد از یه دوش نیم ساعته حوله پیچ از حموم بخار گرفته زدم بیرون...روی صندلی روبروی میز ارایشی نشستم و لوسیون دست وبدنم زدم..کلاه حوله از روی سرم برداشتم وشونه ای تویه موهام کشیدم اتومو به برق زدم و موهامو لخت شلاقی کردم...کرم گریمم به صورتم زدم وبعد از کانتورینگ یه خط چشم باریک پشت پلکام کشیدم که حسابی چشمامو کشیده کرد..ریملم چند بار پشت سرهم به مژه هام زدم...رژ گونه هلویی رنگمو خیلی کم روی گونه هام کشیدم وبعد از اون یکم از رژگونه برنزم به بالای گونه هام زدم تا برجسته تر بشه..
خط لب قهوه ایمم روی لبای برجستم کشیدم..ارایشم که تموم شد از تویه کمد،لباس زیر ست مشکیم در اوردم وبه همراه یه پیراهن جین ابی که بلندیش چهار انگشت بالاتر از زانوم بود واستینای بلندی داشت روی تخت انداختم..کیف ابی رنگ جینمم در اوردم وکنار لباسام گذاشتم..
حوله از تنم دراوردم وبعد از پوشیدن لباس زیرم پیراهنم پوشیدم..روی قسمت آرنجای لباس دوتا دکمه میخورد که استینای پیراهن تا کردم واونجا بستمش دوتا دکمه اخر پیراهنمم باز گذاشتم..از پشت لباسام کفش اسپرت سفیدم به همراه جورابای شیشه ای کرمی رنگ برداشتم..همیشه عادت داشتم با کفش اسپرت جوراب بپوشم نمیخواستم بعدپاهام بو بگیره...کفشامم پام کردم وروبروی اینه ایستادم..فرق وسط موهامو باز کردم و از پشت روی گردنم دم اسبی بستم..کمی عطر به مچ دستام و گردنم زدم و عینک وگوشیم از روی میز ارایشی برداشتم و تویه کیفم انداختم..کیفم روی شونه ام انداختم ونگاهی به تیپم انداختم...راضی کننده بود!با لبخند از اتاق بیرون زدم
و روبروی اتاق جاش ایستادم...دستمو اوردم بالا که در بزنم ولی بعد پشیمون شدم...خواستم برگردم برم پایین که خودش درحالی که ساعتشو دور مچش میبست در باز کرد..
با خنده نگاهی به سرتا پام انداخت-ا اینجایی...
سرمو تکون دادم ومنتظر بهش نگاه کردم زمانی که از بستن ساعتش فارغ شد دستشو پشت کمرم گذاشت وهردو از پله ها پایین اومدیم...عمه که روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود با دیدن ما باذوق از جاش بلندشد وبطرفمون اومد-الهی من فداتون بشم.چقدر خوشتیپ شدین دوتاییتون..چقدر بهم میایید...ای جانم...جاش حتما مواظب دختر داییت باشیا...
جاش سرفه مصلحتی کرد وگفت-خیلی خب مامان..من وسونا میریم توهم بهتره بری به کارات برسی...
عمه بوسه محکمی به گونه ام زد وگفت-اگه اسفند داشتم حتما براتون دود میکردم که چشمتون نزنن..
از این حرف عمه لبامو روی هم فشار دادم که نزنم زیر خنده..
از گوشه چشم به جاش که باز اخماش تویه هم رفته بود نگاه کردم..
-مامان میشه اینقدر ادای زنای قدیمی درنیاری؟
اوووف دردسری داریما..
دستمو گرفت وبطرف در کشید-من وسونا بیرون ناهار میخوریم..
عمه-باشه عزیزدلم..
دستی برا عمه تکون دادم وپشت سر جاش از خونه بیرون زدیم وبطرف هیوندای نقره ای رنگی که کنار استخر بود حرکت کردیم...
-زیاد حرفای مامان جدی نگیر...اون خیلی وقته زیاد با ایرانیا در ارتباط نیست الان تورو دیده جو گرفتتش..
-کاملا مشخصه..
درسمت چپ ماشین باز کرد که تشکر ارومی کردم ونشستم در اروم روی هم کوبید وپشت فرمون نشست..
-به رز خبر دادی؟
ماشین به حرکت دراورد وگفت-اره حسابیم ذوق کرد...خب میدونی مامان وبابا زیاد دل خوشی ازش ندارن وتحویلش نمیگیرن..الان که بهش خبر دادم دختر داییم میخواد ببینتت حسابی خوشحال شد..
-مشکل عمه با این دختر چیه؟!
ریموت از تویه داشبرد در اورد ودر باز کرد
-مامان عقیده داره همسر ایندم حتما باید ایرانی باشه!و الان تنها بهونه ایم که داره اینکه رزالین فرزند طلاقه واز یه خانواده سرشناس نیست...
-فقط همین؟!
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت واز در عمارت بیرون زد
-فقط همین نیست...مادر رزالین اعتیاد داره وکارتون خوابه..پدرشم وقتی بچه بود فوت شد..خالشم اون فرستاد یتیم خونه..ولی میدونی چیه!اینا اصلا برای من مهم نیست..این دست رز نبوده که خانوادش ادمای درستی نبودن وگذشته خوبی نداشته..الانش برای من مهمه وآینده اش..اون داره درس میخونه تویه شرکت منشی گری میکنه و فوق العادع موفقه..من عاشقشم و بهش افتخار میکنم برای اینکه تونسته گلیم خودشو از اب بکشه بیرون اونم تو این دور وزمونه که اگه تنها باشی به یه چشم دیگه بهت نگاه میکنن...
نگاهی به خیابونای اسفالت شده و درخت وچمن های سبز دورتا دور خیابون انداختم-تصمیمت درموردش جدیه؟!
مصمم گفت-اره..تو هنوز اونو نمیشناسی اگه ببینیش عاشقش میشی...مطمئنم اگه مامان یکم از خرشیطون پایین میومد و سعی میکرد رز بشناسه وباهاش اشنا بشه تا الان اونو بعنوان عروسش قبول میکرد...
-چرا یه برنامه نمیریزی تا عمه ورز باهم روبرو بشن؟!
پوزخندی زد-هه..فکر کردی تاحالا اینکارو نکردم.ده ها بار سعی کردم باهم یه دیداری داشته باشن ولی مامان هیچوقت راضی نمیشه وباباهم پیرو حرف مامانه...رزالینم از مامان میترسه پس سعی میکنه حدالامکان باهاش دیداری نداشته باشه...
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم که سکوت کرد...بعد از نیم ساعت ماشین از حرکت ایستاد..نگاهی به دورتا دورم انداختم...در یه کلام..اونجا افتضاح بود...به معنای واقعی کلمه کثیف و پر از اراذل واوباش...
دماغمو چین دادم وجیغ زدم-اینجا دیگه کدوم جهنمیه؟!داری باهام شوخی میکنی؟
-هییششش..ساکت شو..اینجا محل زندگیه رزء...نبینم جلوی خودشم همچین حرفی بزنیا...
با تعجب به تابلویی که روی اون نوشته شده بود《استاکول》نگاه کردم..
-وایی خدای من...اون دختر مگه تو یتیم خونه زندگی نمیکرد؟
به در کنارش تکیه داد وبا چشم غره نگام کرد-تا ابد که اونجا نمیمونه..
نگاهی به دوروبر انداخت-با پولایی که جمع کرده بود از یتیم خونه زد بیرون..ویه خونه اینجا اجاره کرد
-اینجا خیلی خطرناکه اقای عاشق پیشه...اجازه دادی دختر بیچاره همچین جایی زندگی کنه!
عصبی سرشو تکون داد-لجبازه لجباز...هرچی بهش گفتم از این جهنم دره بزن بیرون.حتی شده خودم برات یه اپارتمان تو مرکز شهر اجاره میکنم قبول نکرد.
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم هول زده تکیشو از در برداشت ودر سمت خودشو باز کرد-سونا داره میاد طرفمون از ماشین پیاده شو واصلا هم به روی خودت نیار!نمیخوام بخاطر محل زندگیش تحقیرش کنی!
واز ماشین پیاده شد...از پنجره نگاهی به دختری که با ذوق با دیدن جاش شروع کرد به دویدن انداختم..زمانی که به جاش رسید محکم بغلش کرد ولباشوبوسید...
ابروهامو بالا دادم واز ماشین پیاده شدم وبطرفشون رفتم...
-سلام
نگاهی به تنه دختره که خودشو جمع کرد واز بغل جاش بیرون اومد انداختم...
با خجالت خودشو بطرفم کشید ودستشو به سمتم دراز کرد-سلام..از دیدنتون خوشبختم..
نگاهی به هیکل کوچولو وقد کوتاهش انداختم..زیادی کیوت بود و خوشگل...تک خنده ای کردم از انتخاب جاش وبه جای اینکه دستشو بگیریم محکم بغلش کردم وباذوق گفتم-منم همینطور عزیزم..وایی چقدر تو کوچولویی...انگار اونم خیلی از این بغل خوشحال شده بود که متقابلا محکم فشارم داد...انگشتام به حالت پرفکت به سمت جاش که لبخند دندون نمایی زده بود گرفتم ولب زدم-پرفکت
با دیدن حرکتم با ذوق کف دستشو بوسید وبطرفم گرفت که بی صدا خندیدم و رز از خودم دور کردم...
اینقدر قیافش بانمک بود که ادم ناخوادگاه دلش میخواست محکم فشارش بده...صورت گرد با چشمای کشیده قهوه ای وپوست سفید..لبای برجسته با موهای قهوه ای که قسمت پایین موهاش چندتا مش استخونی شده بود..
■{از اینجا به بعد مکالمه به حالت انگلیسی انجام میشه...دیگه خودتون بدونید که شخصیتا فقط در جمع خانوادگیشون به فارسی صحبت میکنند}■
دستشو با خوشحالی بطرف ماشین کشیدم وگفتم-خیلی خوب بهتره زودتر حرکت کنیم تقریبا داره ظهر میشه...
جاش-اره اره..بهتره زودتر راه بیوفتیم..سوار شید سریعتر...
در جلو ماشین براش باز کردم-تو جلو بشین عزیزم من عقب میشینم..
قبل از اینکه دستمو از بین دستش بیرون بکشم محکم نگهش داشت وبا خجالت وسری که پایین انداخته بود زمزمه کرد-فقط من...خوب اسمتو نمیدونم!
لبخندی زدم وگفتم-اسمم سوناست...
چندبار به ارومی پشت سرهم اسممو تکرار کرد وبعد سرشو بالا اورد وچشمای مهربونش پر ازبرق شد-قشنگه!و خودت زیادی خوشگلی!
با خنده دستی به گونه ام کشیدم-واقعا؟
-اره جدی میگم...
سعی کردم قیافه ادمایی که شکسته نفسی میکنن بگیرم پس ریلکس سوار ماشین شدم-اوکی قیافم بد نیست ولی دیگه خوشگلم نیستم...
لبخند عمیقی در جوابم زد و سوار ماشین شد که جاش هم با ذوق گفت-اره بابا این سیاه سوخته کجاش خوشگله...تو خوشگل تری...
خنده پر حرصی کردم و با زانوم خیلی نامحسوس محکم کوبیدم به صندلیش وزیر لب به فارسی گفتم-ما میرسیم خونه دیگه...
با خنده از اینه جلو نگاهم کرد که چشم غره غلیظی بهش زدم-زن ذلیل بدبخت...از الان داری از اینکارا میکنی وایی به حال بَعدت...
رز با تعجب بطرفمون برگشت و گنگ نگاهمون کرد
منم برای اینکه مشکوک نشه چشمکی بهش زدم وبا کف دست زدم به شونه جاش-حرکت کن پسر که وقت ناهاره...
جاش-چشم مادمازل...پس بزن بریم..
استارت زد وماشین راه انداخت...
از تویه کیفم گوشیم در اوردم و نگاهی بهش انداختم...غیر از سامان که یه استیکر فرستاده بود دیگه هیچ پیامی نداشتم..
گوشیم ته کیفم گذاشتم ونگاهی به رُز وجاش که دستای همو گرفته بودن انداختم...
خدا شانس بدهی زیر لب گفتم ونگاهمو معطوف خیابونای بزرگ لندن و اون اتوبوسای دو طبقه و کیوسک های قرمز رنگ کردم...اونجا واقعا شهر قشنگی بود...
بعد از سه ربع ساعت رانندگی جاش ماشین روبروی یه رستوران محلی وکوچیک نگه داشت...نگاهی به سردر رستوران انداختم وبا ذوق گفتم-ای جونم...رستوران ایرانی...
و بی توجه به اونا از ماشین پیاده شدم...
جاش با خنده و رز با کنجکاوی از ماشین پیاده شد..
جاش-میدونستم دوست داری...ببین کبابای اینجا حرف نداره..انگشتاتم باهاش میخوری...
رز-هی جاش...چرا تاحالا منو اینجا نیوردی؟
جاش بوسه ای روی سر رز گذاشت-حالا که اوردم سوییت هارت
-بهتره بریم داخل که من حسابی گشنمه...
سه تایی وارد اون رستوران کوچولو شدیم وروی یکی از تخت های اونجا نشستیم..بعد ازچند دقیقه گارسون هم اومد وسفارشامون گرفت...
با لبخندبه اطراف نگاه میکردم...حسی که اونجا به ادم منتقل میکرد فوق العاده بودبخصوص با بوهای خوبی که میومد وهمینطور سروصدای ایرانیایی که برای خوردن غذا اونجا دور هم جمع شده بودن..اصلا حس نمیکردم که اومدم یه جایی که غریبم هنوز همون حسی داشتم که وقتی با مامان وبابا وسامان میرفتیم رستورانای سنتی و دیزی میخوریم و حسابی دور هم شاد بودیم ودر اخر برای هضم غذا راهمونو طولانی تر میکردیم و میخواستیم پیاده روی کنیم..
نفسمو عمیق بیرون دادم...بعد از یه مدت گارسون با اون ظرف پر از غذا وتنگ دوغ بطرفمون اومد که حسابیم خوشحالمون کرد...زمانی که غذامون خوردیم به پیشنهاد مسخره من تصمیم گرفتیم ماشین همونجا بزاریم و کمی پیاده روی کنیم که دراخر نتیجش شد لگن درد وپاهای تاول زده.
جاش-غلط بکنم دیگه به تِزای مسخره تو عمل کنم...
-وا!به من چه..حالا من یه پیشنهادی دادم توچرا قبول کردی...
رز کلافه سرشو تکون داد-بسه بخاطر خدا...غر زدن شما چیزیو درست نمیکنه...
جاش با کینه نگاهی بهم انداخت وگفت-دختره دیوونه شیرین عقل تر از تو،توعمربیست سالم ندیدم...نگاه تروخدا بخاطر راه رفتن زیاد دارم میلنگم...فکر کردی اینجا تهرانه...که راحت از این ور شهر بری اونور شهر... مردم جوری نگام میکنن که انگار تمام روز چنتا مرد گردن کلفت ترتیبمو دادن، برای همین نمیتونم راه برم..
پقی زدم زیر خنده وسعی کردم سریعتر حرکت کنم واز جاش جلو بزنم..چون مطمینن بانگاه کردن به طرز راه رفتنش نمیتونستم خودمو کنترل کنم...
رز-عزیزم اهمیت نده..الان دیگه به ماشین میرسیم...
جاش-بهتون بگما...من رانندگی نمیکنم یکی از شما دونفرباید پشت فرمون بشینه...
بااشتیاق خندیدم-چه بهترر..من میشینم..
جاش-نه..راستی تو هنوز گواهینامه نداری میزنی بدبختمون میکنی رز رانندگی میکنه...
با لب برچیده نگاهی به جاش انداختم که زیرلب لعنت برشیطونی گفت-قیافتو مثله گربه شرک نکن...عمرا بهت ماشین نمیدم...
الانم تقریبا داره هوا تاریک میشه نمیتونم اجازه بدم پشت فرمون بشینی وبه کشتنمون بدی...
با تخسی لبامو روی هم فشار دادم-نخیرم..دست فرمون من حرف نداره...
رز دستشو روی کمرم کشید-جاشوا راست میگه عزیزم بهتره اینکارو من انجام بدم...هوا داره تاریک میشع و خیابونای اینجا تو غروب فوق العاده شلوغه...
ناچاراً برای اینکه این بحث کش پیدا نکنه چیزی نگفتم...
بعد از مدتی به ماشین رسیدیم که باز من صندلی عقب و جاش صندلی جلو نشست...رز هم ماشین روشن کرد وبطرف خیابونای اصلی روند..
با درد کفشامو از پام دراوردم ونگاهی به پشت پام که پوستش کنده شه بود انداختم..فاکی زیر لب گفتم وپاهامو جمع کردم تا کمی استراحت بهشون بدم...
رز-بچه ها نظرتون چیه بریم(London eye)؟!
بلافاصله با ذوق جیغ زدم-ارهههه بریممم
جاش-من که خیلی خسته ام اصلا حوصله ندارم...
محکم به کتفش کوبیدم-خودتو عن نکن تروخدا من میخوام برم اونجا ببینم...
نالید-خیلی خستمه سونا...جانه مامان پاهام درد میکنه...
-تروخدا تروخدا..بریم دیگه...اگه نبریم به عمه میگم.
رز اروم خندید...لامصب این دختر زیادی اروم وخانوم بود..دقیقا دختر باب میل مامان..برعکس، من خیلی بچه ودست وپا چلفتی و بد دهن بودم وهمیشه هم درحال جیغ زدن...رز حتی خندیدناشم با ارامش بود بازم عکس من که دهنمو اندازه اسب ابی باز میکردم و همه دندونامو میریختم بیرون...جای مادوتا باهم عوض شده بود...مطمئنم اگه عمه این رفتارای رز میدید حتی یک لحظه هم مکث نمیکرد وفورا رابطشونو قبول میکرد...
جاش-خیلی لاشی...داری از موقعیت سو استفاده میکنی نامرد...
خونسرد شونه هامو بالا انداختم و دست به سینه به صندلی ماشین تکیه دادم-همینه که هست...از این به بعد وضع همینه...
جاش بطرفم برگشت ونگاهی بهم انداخت وبعد خرناسی کشید ودرحالی که تمام نگاهش سمت من بود غرید-رزززز!!برو همون جایی که این اعجوبه میخواد..با خنده لب پایینمو به دندون گرفتم وچشمکی به رز که داشت از اینه جلو نگاهم میکرد زدم...
.
.
رز-خیلی خب..پیاده بشید که رسیدیم...
با عجله وتند تند کفش وجورابمو پام کردم کیفمم دستم گرفتم واز ماشین پیاده شدم...نگاهی به چرخ وفلک روبروم انداختم...سوت بلندی زدم وبه فارسی گفتم-اوووووف کی میره این همه راهو...
![](https://img.wattpad.com/cover/79144969-288-k941130.jpg)
YOU ARE READING
Summer Love(Harry Styles/1D)
Fanfictionخب میدونی! این قرار بود همیشه یه رویا بمونه یه آرزو که هیچوقت برآورده نمیشه یه خواب با اسانس واقعیت... اما اگه خدا گه گاهی دلش هوس شیطنت کنه چی؟ اگه بخواد یه درام عاشقونه با چاشنی قهر ودعوا با بازیگری دو تا قلب بوجود بیاره چی!؟قراره چه کسایی افسار ا...