part2

108 13 6
                                    

با صدای گوینده اخبار چشامو باز کردم...
اتاق کاملا تاریک بود...معلوم نبود چندساعته که خوابیده بودم
بدنم بخاطر اینکه زیرپتو بودم عرق کرده بود وموهام به گردنم چسبیده بود...با بیحالی پتو کنار زدم واز تخت پایین اومدم..دمپایی ابریامو پام کردم واز اتاق خارج شدم..بابا تویه نشیمن روبروی تلویزیون نشسته بود وبا دقت به اخبار نگاه میکرد مامانم کنارش نشسته بود وسیب براش پوست میکند...
با کسلی بطرف بابا رفتم وخودمو تویه بغلش انداختم...
دستاشو دورم حلقه کرد ومثل بچه ها بغلم کرد
-حال فسقل بابا چطوره!؟
یه صدای هووم از دهنم دراوردم که تک خنده ای کرد..
مامان-بیا پایین بچه..تازه ازشرکت اومده خستس...
بدون اینکه به حرف مامان توجه کنم سرمو تویه گردن بابا فرو کردم وچشمامو بستم...
بابا دستی تویه موهام کشید وسفت تر بغلم کرد-چیکارش داری خانوم!!!بزار راحت باشه عسل بابا...
از حرف بابا لبخندی روی لبام اومد..رابطه ام با بابا فوق العاده بود..اصلا بابا معرکه بود یه مرد مهربون وخانواده دوست وموفق تو هر زمینه ای...اونقدر که با بابا صمیمی بودم با مامان نبودم.اصلا حس نمیکردم که بابامه وچندسال ازم بزرگتر فکرمیکردم دوستمه وهمونجور باهاش برخورد میکردم...
-کمر درد میگیری فردین...بچه که نیست اینطور بغلش کردی...
سرمو با بدخلقی بلند کردم وگفتم-چقدر غر میزنی مامان...
چشاشو گردکرد وگفت-من غر میزنم!؟من!؟من اصلا بلدم غر بزنم اخه!؟شما همون بهتر یکی مثله عمه سوریتو میخوایی که گند بزنه تو حالتون...
وبا دلخوری بشقاب میوه جلوی بابا روی عسلی کوبید وبطرف اشپزخونه رفت...
من وبابا که خشکمون زده بود..
همونجور که نگاهمون به مامان بود که داشت از قصد ظرفای تویه اشپزخونه به هم میکوبید که صداش اجازه نده بابا اخبار ببینه و این نشونه ای از دلخوری بود(اشپزخونه اپنه☺☺) یه تیکه سیب از ظرف بابا برداشتم وتویه دهنم گذاشتم-چه ربطی به عمه سوری داشت حرفمون!؟بقیه سیبو از دستم بیرون کشید وتویه دهنه خودش گذاشت-نمیدونم والا..باید یه جوری کاراشو به خواهرای بیچاره من ربط بده یانه!!!اره بیچاره خواهرای تو با اون هیکلشون فقط بلدن غیبت کنن وفتنه راه بندازن البته اینو تویه ذهنم گفتم وبلند مطرحش نکردم...نفسی گرفتم واز بغل بابا بیرون اومدم وروی کاناپه نشستم...
بابا کنترل تلویزیون روی پام گذاشت وگفت-شنیدم امروز امتحانتو خوب ندادی...
-کی بهت گفت!؟
یه تیکه دیگه سیب برداشت وگفت-مگه مهمه!؟
جوابشو ندادم ونگاهمو به تلوزیون دوختم..
-هوووم!؟چرا خوب ندادی!؟شرطمونو که یادته اگه درسی مردود بشی یا نمراتت کمتر از۱۴باشن اجازه نداری تابستونو بری دیدن عمه رژین
میخواستم بگم نه که خیلی برام مهمه که ببینمش..اخه لامصب من فقط هدفم لندنه وبس... به جاش با اعتراض گفتم-بابا!سوم دبیرستانما...اونم رشته تجربی...امسال امتحانا نهایه وفوق العاده سخت.معلم خودمون که سوال طرح نمیکنه بگیم با سوالاش اشنایی داریم..سوالا کشوریه...منم مخم نمیکشه برای نمرات بالا!
-من دیگه نمیدونم...یکم بیشتر روی درسات سخت بگیری به جای اینکه هی با اون ماسماسکت کار کنی الان داشتی چمدونت میبستی...
اتیش گرفتم،اینا اگه بمبم منفجر میشد ربطش میدادن به موبایله من با حرص از جام بلند شدم وگفتم-چرا هرچی میشه همش میگی ماسماسک..اصلا کی دیدی من گوشی دستم باشه خیر سرم خوهمش سرم تو کتابه...یا کلاس زبانم یا قلم چی...الکی هیچی نمیدونید واسه خودتون حرف میزنید...باز معلوم نیست کی انگولکت کرده بیایی بامن صحبت کنی...
تویه لحظه واکنش نشون داد اخماشو تویه هم کشید وبا خشونت از روی مبل بلندشد که باعث شد یه قدم عقب برم ونفسمو تویه سینم حبس کنم-مراقب حرف زدنت باش سونا...همونقدر که نازتو میکشم و لوست میکنم اگه بی احترامیم ازت ببینم میکوبم تو دهنت...صداتم تویه خونه من بالا نبر..مراقب رفتارات باش..دیگه هم حرفمو تکرار نمیکنم اگه نمراتت بالا بود که هیچ...میتونی تمام تابستون پیش عمت باشی ولی اگه نبود...همونجور که سفرت کنسل میشه باید دنبال یه کارخوبم بگردی...بسه هرچی هیچی بهت نگفتم...یکم از سامان یاد بگیر...سه سال ازت بزرگتره
چشمامو تنگ کردم وازپشت بابا نگاهی با غضب به سامان که تویه چارچوب در اتاق کتاب به دست ایستاده بود وبا نگرانی به ما نگاه میکرد انداختم..
دوباره به بابا نگاهی انداختم ویه تای ابرومو بالا دادم باید با سیاست وخونسردی باهاشون صحبت میکردم-خیلی خوب...حرفی نیست من درسمو میخونم تا بتونم اون سفرو برم..اما!!!
چشماشو تنگ کرد ونگاه عمیقی بهم انداخت...
-اگه نمراتم خوب راضی کننده بود علاوه بر سفر یه چیز دیگه ام میخوام...
بلافاصله جواب داد-چی!
نیشخندی زدم وبطرف اتاقم رفتم-اونو دیگه بعد از دیدن نتایجم بهت میگم ولی هرچی که بود باید قبول کنی...قبل از اینکه از نشیمن بیرون بیام چشم غره ایم به مامان رفتم چون میدونستم همه اینا زیرسر خودشه...وارد اتاق شدم ومحکم دروبه هم کوبیدم...لعنتییی..
به در تکیه دادم وچنگی به موهام زدم...لب پایینمو به دندون گرفتم وبا عجز به سقف نگاهی انداختم-چیکارکنم هری!؟میترسم نتونم از پسش بربیام..وباید ارزوی دیدنتو به گورببرم..اخ خدا امروز اولین امتحان بود ومن گند زدم..بقیه خدا به خیرکنه البته اگه بتونم بقیه خوب بخونم نمره پایینه این امتحان دیگه به چشم نمیاد...باید به یکی بگم که درسارو باهام کارکنه.لبخند شیطانی زدم وزمزمه کردم-و چه کسی بهتر از عنترخانوم.
به طرف تختم شیرجه زدم وگوشی از زیربالشت دراوردم وشماره ندا گرفتم...بعد از چندتا بوق صدای نکره اش تویه گوشی پیچید...میخواستم عق بزنم بخدا...
-بله بفرمایید..
نهایته سعیمو کردم که لحنم مهربون باشه...
-سلام عزیزم خوبی
کمی مکث کرد وگفت-ممنون ولی میشه خودتونو معرفی کنید!؟
ناخونامو تویه کف دستم فشاردادم وگفتم-سونا ام
این دفعه مکثش طولانی شدوبا پرخاش گفت-به جا نمیارم خدافظ
باحال نزار تقریبا جیغ زدم-نععععع...قطع نکن...بابا سونام دیگه تو کلاس پشت سرت مینشستم.
-باز یادم نمیاد...
عجب دیوثیه...مطمئن بودم که منو از همون اول شناخت ولی داره کرم ریزی میکنه چشمامو روی هم فشار دادم وگوشی از روی گوشم پایین اوردم ونفس عمیقی کشیدم..اروم سونا..فعلا بهش نیاز داری باید خوب پاچه خواری کنی نفس عمیق بکش دختر...اره اروم باش ارووم..
دوباره گوشی روی گوشم گذاشتم واروم گفتم-چند وقت پیش آب یخ تو یقت خالی کردم...
لحنش زود لاتی شد-خوب فرمایش!؟
زود رفتم سر اصل مطلب-هیچی عزیزم فقط خواستم حالتو بپرسم واینکه من یکم تو بعضی از درسا مشکل دارم دیدم چون تو زرنگی وهمیشه نمره هاتو کامل میگیری...ادای عق زدن دراوردم وادامه دادم-اگه میشه یه لطفی کنی ویکم برای من رفع اشکال کنی!؟
برای چند ثانیه چیزی نگفت وبعد صداشو کشیده کرد-خووووووب...ببین کی به من محتاج شده..سونا...عجب دنیای کوچیکیه نه!؟
از روی حرص برای اینکه جیغ نزنم خنده مصلحتی کردم وگفتم-اره خیلی کوچیکه..حالا کمکم میکنی!؟
-چی بهم میماسه!؟
چشام گردشد-چی!؟
-گفتم من به تو درس یادمیدم معدلت بره بالا اونوقت تو برای من چیکارمیکنی!؟
همونموقع خواستم گوشی قطع کنم که نگاهم به سقف افتاد...نفسی گرفتم وزمزمه کردم فقط بخاطرتو هری دارم اینهمه خار وذلیل میشم...
-خیلی خوب..هرچی توبخوایی!؟
-خوبه...یه پسر خاله داشتی قد بلنده خوشقیافه که چند وقت پیش اومد مدرسه دنبالت!!شمارشو بهم بده...
-دختره ی لاشی...
-چیزی گفتی!؟
باهول سریع گفتم-نععع...یعنی اره باشه شمارشو بهت میدم ولی زمانی که نتایج اعلام بشه...
-عالیه...میتونی یه روز قبل از امتحانا بیایی خونمون تا باهات رفع اشکال کنم ولی باید از قبل خودت خونده باشی من بهت درس نمیدم فقط رفع اشکال...
-باشه باشه حتما...
وبدون اینکه به بقیه حرفاش توجه کنم گوشی قطع کردم وپرتش کردم رو تخت-دختره جن*ده واسه من ادم شده...لعنتی دقیقا دست گذاشت روی پدرام میدونه روش کراش دارم...مازمور خیکی...من یه حالی ازت بگیرم بی پدرکه به گوه خوردن بیوفتی...شماره میخوایی نه!؟یه شماره ای بهت بدم حال کنی..نقشه هاواست ریختم بدبخت
با حرص موهامو کشیدم ولگدی به صندلی میز کامپیوتر زدم که پای خودم داغون شد
لعنتییی...
لی لی کنان خودمو روی تخت پرت کردم ودستی روی پام که کوفته شده بود کشیدم...نگاه تروخدا بخاطر اون پتیاره با پام چیکارکردم الهی خیرنبینی عنترخانوم...
-سونا....بیا شااااام
کوفت بخورم به جای شام..جیغ زدم-نمیخوااااام
وسرمو روی تخت کوبیدم••••
*
*
*
*
*
*آقا حالا من شکر خوردم گفتم برام کامنت و ووت مهم نیست ولی نه دیگه تا این حد که هیچ نظری نذارید😕...بیایین بگید خوبه بده ادامه بدم یا نه!؟اینجوری که من هیچ انگیزه ای ندارم چیزی بنویسم...😑😑😑
♡دوستان کاراکتر شخصیت سونام همین دختره اس که عکسشو گذاشتم..سعی کردم کسی پیدا کنم که تا حد الاِمکان چشم وابرو مشکی باشه♡♡☆

Summer Love(Harry Styles/1D)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt