خب میدونی!
این قرار بود همیشه یه رویا بمونه یه آرزو که هیچوقت برآورده نمیشه یه خواب با اسانس واقعیت... اما اگه خدا گه گاهی دلش هوس شیطنت کنه چی؟ اگه بخواد یه درام عاشقونه با چاشنی قهر ودعوا با بازیگری دو تا قلب بوجود بیاره چی!؟قراره چه کسایی افسار ا...
******************************** همینجور که روی برگه چک نویسم گل وبلبل میکشیدم اهنگyou&iاز پسرا زمزمه میکردم...اینقدر تویه حس رفته بودم که اصلا حواسم نبودسرجلسه امتحانم... با ضربه ای که به شونه ام خورد تکون خفیفی خوردم وبالای سرمو نگاه کردم..نگاهم که به اخمای درهم دبیر شیمی افتاد آب دهنمو قورت دادم وگفتم-سلام خانوم... با لحن طلبکاری گفت-تموم کردی امتحانتو یانه که نشستی برگه خط خطی میکنی!؟ در خودکارمو بستم وتویه جیبم گذاشتم برگه بطرفش گرفتم وبه آرومی گفتم-ببخشید خانوم..بله تموم شد... وبدون اینکه منتظر ادامه حرفش باشم از سالن امتحانات خارج شدم وبطرف پله هایی که طبقه دوم به اول وصل میکرد رفتم..تویه پیچ پله آیینه قدی بزرگی به دیوار زده شده بود..روبروش ایستادم وبعد از مرتب کردن مقنعه ام کارت ورود به جلسه از مقنعه ام جدا کردم وتویه جیبم گذاشتم..پله هارو یکی دوتا پایین اومدم و وارد حیاط مدرسه شدم..لیلا روی صندلی زیر درخت توت نشسته بود وبا نوکه کفشش به زمین ضربه میزد..انگشت شست واون وسطی زیر زبونم گذاشتم وسوت زدم...سرشو بالا اورد و وقتی نگاهش بهم افتاد با خنده بطرفم اومد... -چطور بود !؟ -مثله همیشه قهوه ای کردم... چینی به بینیش دادوگفت-اووووف میگم چرا بوگند میاد..بابا خودتو بشور مثله این خارجکیا نباش که فقط با دستمال پاک میکنن.. پشت چشمی نازک کردم واستینای تنگ مانتومو بالا دادم... -گوه نخور باو...من میخوام برم خونه توهم میایی یانه!؟ دستشو بطرفم اوردگفت-نه بابا منتظر اون بوزینه ام...انگار میخواد مجسمه بسازه یه امتحانه میرینه دیگه اینهمه سختگیری نداره که... دستشو فشار دادم وگفتم-خیلی خوب من برم خونه خیلی خستم دیشب تا صبح بیدار بودم...فعلا سرشو تکون دادومنم از مدرسه بیرون اومدم و وارد خیابون اصلی شدم.. اول صبح بود وخیابونا شلوغ البته تهرانه وهمین شلوغیاش...خونمون زیاد از مدرسه فاصله نداشت یه سه کوچه بالا تر بود برای همین عجله ای برای رسیدن نداشتم..با بازیگوشی به همه نگاه میکردم از بچه کوچولویی بگیر که بخاطر ابنبات داشت گریه میکرو تا اون دختری که کنار خیابون با راننده دویست وشیش لاس میزد... به سرخیابونمون که رسیدم دیگه سرعت قدمامو تند کردم وزود خودمو به مجتمع رسوندم تا خواستم زنگ در بزنم در باز شد ومهدی پسر همسایه طبقه بالایی از در بیرون اومد... -بهههههه دانش اموز نمونه...شاگرد اول کلاس...احوال خانوم !؟ با شونه ام ضربه ای بهش زدم وهولش دادم کنار وگفتم-ببندش توهم باو... ودر محکم پشت سرم بستم... به پارکینگ نگاهی انداختم..ال نود مامان توی پارکینگ بود پس نتیجه میگیریم خونس... با عجله پله هارو بالا رفتم،خداروشکر خونه ما طبقه اول بود ولازم نبود ده بیستا پله بالا بریم...انگشتمو روی زنگ فشار دادم وبا شیطنت نگه داشتم... صدای غر غرای مامان از پشت درمیومد.. -اومدم بابا اومدم.انگار سر اورده.. وبا خشونت درباز کرد نگاهش که بهم افتاد چشاش گرد شد-تویی خاک برسر..مگه تو کلید نداری!؟ خم شدم وبندای کتونیموباز کردم-چرا دارم ولی خواستم خودتون بیایین استقبالم... کفشامو تو دستم گرفتم ووارد خونه شدم..مامان پشت سرم درو بست وگفت-حالاشیری یا روباه!؟ کفشا تویه جاکفشی گذاشتم وقیافه ادمای بیچاره وناراحت به خودم گرفتم-بچه گربه هم نیستم... بطرف اشپزخونه رفتم مامانم پشت سرم میومد-پس تابستونت خراب شد رفت... لیوان روی دکمه ی اب سردکن فشار دادموگفتم-نه دیگه درحد افتادن...ولی خب توقع ۱۹.۲۰ نداشته باش... -هیچکی از تو توقع نداره شیرین عقل... با چشمای جمع شده بطرف سامان برگشتم وانگشت فاکمو بطرفش گرفتم مامان با چشای گرد شده به انگشتم نگاه کرد وچنگی به صورتش زد-خاک تو سرم... سونا! قلوپی از اب خوردم وروبه سامان گفتم-بزار پشتت واسه رشدت... ابروهاش بالا داد ودر قابلمه غذا رو برداشت-بزار رو پیشونیت واسه نشونیت.. مامان بیچاره با چشای گرد شده به طرز حرف زدن ما نگاه میکرد نمیدونست به سامان فحش بده که چرا درقابلمه باز گذاشته داره به غذا ناخونک میزنه یا به من که انگشت فاکمو بطرف سامان گرفتم.. برای اینکه زیاد گیج نمونه لیوان تویه سینک انداختم وبا همون انگشتم که بطرفه سامان بود از اشپزخونه بیرون اومدم ووارد اتاقم شدم...اینجا دیگه سامان نبود برای همین انگشتمو پایین اوردم..لباسامو دراوردم ومچاله تویه کمد انداختم...بدنم بخاطر گرمای بیرون یکم عرق کرده بود ولی گشادیم اونقدر زیاد بود که حوصله حموم رفتن نداشته باشم...پس فقط از تویه دستشویی اتاقم آبی به صورتم زدم وخودمو روی تخت انداختم...گوشیمو از زیر بالشت دراوردم و وارد اینستاگرامم شدم اول همه ایدی پیجشو زدم...اووووف بازم هیچ پستی نذاشته بود..نمیدونم این چه عادت بدیه که داره..نا امید از اینستا بیرون اومدمو گوشی باز زیر بالشت فرستادم دوتا دستمو زیر سرم گذاشتم وبه سقف نگاه کردم... بالای سرم روی سقف عکسشو که پارسال روی کاغذ دیواری چاپ کرده بودمو زده بودم که هرموقع از خواب بلند میشم ببینمش... تویه این عکس یه شلوار کتون مشکی جذب وتنگ که پاهای خوش تراششو قالب گرفته بود پوشیده بود با نیم بوتای ورنی نوک تیز مشکی ویه بلوز ساده مشکی که تا دکمه اخرشم بسته بود(چه عجب😒)ویه کت مشکی تنگ..موهای حالت دارش بالا زده بود ومستقیم نگاهم میکرد...
Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.
بخاطر اینکه کاغذ دیواری های اتاقم تمام سفید بود این رنگ مشکی از حالت سادگی درش اورده بود... آروم زمزمه کردم-امروز حالت چطوره هری!؟من که اصلا خوب نیستم..امروز واقعا وحشتناک بود...با اینکه خونده بودم ولی اون طراح سوال احمق دقیقا ازجایی که فکرمیکردم مهم نیست سوال اورده بود ومن گند زدم وشانسمو برای دیدنت از دست دادم نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم-دلم برات تنگ شده هری...انگار تازه متوجه این موضوع شدم که دیدنت از نزدیک چقدر سخت میتونه باشه...هری بابا قول داده اگه امسال معدل نهاییم خوب بشه منو میفرسته انگلیس پیش عمه رژین...ولی بااین همه گندی که زدم تمام امیدی که داشتم نا امید شد...پووووف...هرروز دسترسی به تو داره سخت تر میشه ومن بی تاب تر..خسته شدم اینقدر عکساتو دیدم وبا اون عکسای مسخره صحبت ودرد ودل کردم..من دلم تورو میخواد دیدنتو...اینکه بغلت کنم وبهت بگم که چقدر دوستت دارم...بگم که تمام زندگیم تویی وحاضرم بخاطرت هرکاری انجام بدم...ولی این سخته..بابا شرط سختی گذاشته..امتحانات امسال نهاییه وفوق العاده سخته...اخه من برای بودن با تو باید چیکارکنم..وبا بیچارگی سرمو تویه بالشت فروکردم... قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومدوروی بالشت ریخت..چند تقه به درخورد وبعد در اروم باز شد..سریع چشمامو روی همدیگه گذاشتم وخودمو به خواب زدم... صدای پچ پچ مامان وسامان اومد-مامان بهت میگم این دخترت خل شده..نشسته تنهاتو اتاق با خودش صحبت میکنه -حتما اشتباه شنیدی این که خوابه.. -نه بخدا مامان خودم شنیدم..یا با اون ضبط کوفتی اهنگای اون پسرا گوش میده یا با خودش صحبت میکنه..اینم که از سقف اتاقش...چند وقت دیگه خل میشه میترشه رو دستمون اونموقت باید واسش خمره بگیریم بریم پیش در وهمسایه التماس کنیم بیان اینو بگیرن.. -خوبه خوبه این بلبل زبونیا به تو نیومده..تو دخترای مردمو آباد نکن لازم نکرده حرفی بزنی... صدای اعتراض سامان که اسم مامانو صدا زد بلندشد... -بیا گمشو بیرون از اتاقش..خسته اس بلند میشه الان... -بخدا برای خودش میگم مامان..3ساله خودشو با این پسرا سرگرم کرده یا داره اهنگاشونو... با بسته شدن در صدای اوناهم قطع شد... همونجور چشامو بسته نگه داشتم واز شدت خستگی بدون اینکه متوجه بشم به خواب رفتم... *************