لیام تمام راه برگشت رو دنبال اون رفت و نورا تو این مدت یک کلمه ام حرف نزد.
"نورا، بیخیال"
لیام سریع به مامان نورا سلام کرد قبل اینکه به طبقه بالا بره.
"نورا!"
وقتی نورا قبل اینکه اون بتونه بره توی اتاق در رو بست داد زد. از شانس خوبش، در قفل نداشت.
"میخوای حرف بزنی؟"
اون پرسید و روی تخت نشست.
"نه"
نورا جواب داد، صداش گرفته بود. حالتش یجوری بود انگار میخواست گریه کنه.
"بهتره گریه نکنی"
لیام گفت، یواش یواش داشت عصبانی میشد.
"به نفعته بخاطر پسری که به سختی میشناستت گریه نکنی"
نشست روی تخت و به نورا که اونطرف اتاق بود خیره شد.
نورا گفت:
"لیام، تو درک نمیکنی. پس بیا راجبش حرف نزنیم، باشه؟"
"نه"
لیام اصرار کرد:
"من باید بدونم چه مرگته. یعنی، پسرا قبلا هم نادیده ات گرفتن. چرا انقدر راجب جک ناراحتی؟"
"چون فکر میکردم ایندفعه شرایط میتونه متفاوت باشه. بالاخره جراتش رو پیدا کردم که برم با اون حرف بزنم و این به جایی نرسید. هیچی واسه من به نتیجه نمیرسه لیام! مهم نیست چقدر تلاش کنم، انگار تقدیرم داشتن یه زندگی افتضاحه"
لیام قبل اینکه واکنش نشون بده لپشو از داخل گاز گرفت.
"میخوای بدونی داشتن یه زندگی افتضاح چجوریه؟ سعی کن یه روز جای من باشی. خدایا، تو نمیدونی چقدر خوش شانسی. آه و ناله کردن بخاطر چرندیات بی معنی رو تموم کن"
لیام قبل اینکه بتونه چیز بدتری بگه جلوی خودشو گرفت، اما خیلی دیر بود. نورا صورتشو با دستاش پوشوند و از اتاق رفت. و البته که لیام دنبالش رفت.
"نورا"
آروم صداش زد.
"متاسفم"
اون نادیده اش گرفت و رفت توی دستشویی. در یه بار دیگه توی صورت لیام بسته شد، اما ایندفعه یه قفل داشت، و لیام متوقف شد. ناامیدی وجود لیام رو گرفته بود و اون نمیدونست باید چیکار بکنه، پس فقط به بی هدف حرف زدن ادامه داد و امیدوار بود که نورا حسابی از دستش عصبانی و خسته بشه و در رو باز کنه و سعی کنه ازش بگذره و کلا از همه اینا دور بشه.
"درو باز کن"
آه کشید و انگشتاشو روی در کشید.
"لطفا فقط در رو باز کن. بذار در موردش حرف بزنیم. اگه تو نخوای من حتی حرف هم نمیزنم، فقط تو میتونی حرف بزنی و سرم داد بزنی و شاید چندتا فحش هم بهم بدی. اما قایم شدن پشت یه در قطعا ما رو به هیچ جا نمیرسونه. اینو میدونی، درسته؟"
وقتی حس کرد عصبانیت اون بیشتر شده پوزخند زد و ادامه داد:
"درها نمیتونن هیچ کاری برای جلوگیری از رد شدن صداها بکنن، میتونن؟ من میتونم برای دقیقه ها، ساعت ها، روز ها و... ادامه بدم، تسلیم نمیشم. باهام حرف بزن."
"لیام ازت خواهش میکنم، تنهام بذار"
بالاخره نورا حرف زد، صداش از خستگی گرفته بود.
لیام نفسشو داد بیرون و یه بار دیگه در زد؛ دوتا دستشو گذاشت روی در و به طرفش خم شد، روی پاشنه پاهاش عقب و جلو میرفت.
"لطفا بازکن"
ناله کرد، بارها در زد تا اینکه یه داد ناامید زد.
"متاسفم!"
بلند گفت، و دستشو آروم و سنگین روی در گذاشت.
"متاسفم نورا. در رو باز کن. لطفا. از گفتن هیچ کدوم اون حرفا منظوری نداشتم... واقعا نداشتم"
یه نفس عمیق کشید و پیشونیش رو روی سطح صاف در گذاشت، برای خودش افسوس خورد.
"نمیخوام وقتی میری بخوابی از دست من عصبانی باشی. و... متاسفم. فاک، من واقعا، واقعا متاسفم. لطفا در رو باز کن"
اما در عوض، سکوت تکرار شد، و درآخر لیام عصبانی و ناامید از دست خودش به خونه برگشت.
********************
حس میکنم این هم به اندازه blind قشنگه، البته پایانش رو نخوندم.
گایز رای و کامنت رو ببرید بالا
ال د لاو. لیلز❤
YOU ARE READING
Cancer | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اون درگیر جنگی در برابر خودش بود... (مجموعه ناتوانی؛ کتاب پنجم) [ Persian translation ] ( Liam Payne AU ) Translated By : @Weird_lili #33 in Persian FanFiction