"جک کجاست؟"
لیام اطراف اتاق رو نگاه کرد و پرسید.
"اون اینجا کار میکنه، درسته؟"
"فکر میکردم میکنه. شاید ولش کرده"
نورا شونه هاشو بالا انداخت.
اون دوتا توی استارباکس نشسته بودن، و ایندفعه بخاطر کمین کردن برای جدیدترین علاقه مندی نورا نبود. این فقط برای بیرون اومدن و حرف زدن بود. برای اولین بار تمام توجه نورا به بهترین دوستش بود نه یه پسری که روش کراش داشت، و این چیزی بود که انتظار نمیرفت هیچوقت اتفاق بیافته.
"هی، ببین کی اینجاست"
نورا وقتی یه نفر که خیلی آشنا بود از در اومد تو با سر بهش اشاره کرد.
مری لو.
"میخوای باهاش حرف بزنی؟"
نورا به طرف لیام برگشت و ازش پرسید.
"اون خواهر توئه!"
لیام یادآوری کرد.
"صداش کن بیاد اینجا"
نورا تند دستشو تکون داد تا بالاخره توجه مری جلب شد.
"سلام"
اون چند تار از موهای سیاهش رو پشت گوشش گذاشت.
"حالت چطوره؟"
نورا پرسید، اما فقط بخاطر اینکه خودشو موظف میدونست که بپرسه. لیام داشت جوری فِراپه اش (یه نوع آیس کافی) رو جرعه جرعه مینوشید که انگار فردایی وجود نداشت؛ احتمالا بخاطر اینکه نمیدونست به مری چی بگه.
"من خوبم، حدس میزنم"
مری زمزمه کرد.
"لیام؟ تو حالت خوبه؟ یجوری داری نوشیدنیت رو مزه میکنی که انگار قراره از کم آبی بمیری"
فراپه پرید توی گلوی لیام.
"من خوبم. کاملا عالیم"
اون گفت.
"و اگه داشتم از کم آبی میمردم قطعا قهوه نمیخوردم"
"آه"
مری سرشو تکون داد.
"من میرم یه چیزی سفارش بدم، زود برمیگردم."
بعد از اینکه اون بلند شد و رفت، نورا به طرف لیام برگشت.
"اون چی بود؟"
نورا عصبانی پرسید.
"چی، چی بود؟"
"وقتی من ازش پرسیدم حالش چطوره اون یه جواب گنگ بهم داد، ولی بعد شروع به با تو حرف زدن کرد. با میل خودش"
نورا دلخور شده بود.
"درسته"
لیام سرشو برای تایید تکون داد، صداش پر از طعنه بود.
"چون هیچ دختری جز تو نمیتونه با من حرف بزنه"
"میدونی منظورم چیه لیام. انگار وقتی با تو حرف زد کلا طرز برخوردش تغییر کرد"
"حتما"
لیام لبخند زد. وقتی مری با یه قهوه توی دستش برگشت صحبتشون قطع شد.
"خب، مری"
نورا چرخید تا باهاش رو در رو بشه.
"من نمیدونستم تو اینجا توی ولورهمپتون زندگی میکنی"
"من اینجا زندگی نمیکنم. خب، تا حالا"
اون برای یه ثانیه سکوت کرد و قهوه اش رو مزه کرد.
"من قبلا توی چشایر زندگی میکردم. اما، با اتفاقاتی که اینجا افتاد، احتمالا باید بمونم"
"هیچ خانواده دیگه ای نداری؟"
"نه"
اون زمزمه کرد.
"یعنی، حدس میزنم تو تنها خانواده ای هستی که دارم. اگه اصلا بتونی اینجوری صداش کنی"
صورت نورا نرم شد.
"تو باید مادرم رو ببینی. یعنی، تو خواهر ناتنی منی"
"واقعا؟"
صورت مری روشن تر شد.
"این فوق العاده میشه.توی مراسم تدفین من واقعا با کسی حرف نزدم"
"من هنوز اینجام"
لیام دستاشو تکون داد، یکم حوصله اش سر رفته بود. این عالی بود که دخترا شروع به ارتباط برقرار کردن با هم کرده بودن، ولی این از اون نوع بحث ها بود که لیام نمیتونست توش شرکت کنه.
نورا کاملا حرف لیام رو نادیده گرفت و به حرف زدنش با مری ادامه داد.
"بیا الان بریم. توام میای لیام؟"
"نه، من فقط میخوام اینجا بشینم. کاملا تنها. بدون هیچکس که بتونم باهاش حرف بزنم"
"هرجور میلته"
"صبر کن. نورا!"
اما اون رفته بود.
"زود باش"
مری گفت و دستشو کشید.
"مگه اینکه واقعا بخوای تنهایی اینجا بشینی"
لیام سعی کرد لبخندشو قایم کنه وقتی دوتایی دوییدن بیرون تا به نورا که کنار چراغ قرمز منتظرشون مونده بود برسن. اون دوتا آروم به سمت نورا دوییدن و وقتی بهش رسیدن از نفس افتاده بودن. و تا وقتی که از خیابون رد نشده بودن لیام متوجه نشد که دستشو دور شونه مری انداخته. مری هم فهمید و سریع دستاشو دور خودش جمع کرد؛ و لیام تظاهر کرد متوجه سایه صورتی روی گونه هاش نشده.
*****************
بعد عمری آپ کردم. سعی میکنم
بقیه اش رو سریع تر بذارم.ال د لاو. لیلز❤
YOU ARE READING
Cancer | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اون درگیر جنگی در برابر خودش بود... (مجموعه ناتوانی؛ کتاب پنجم) [ Persian translation ] ( Liam Payne AU ) Translated By : @Weird_lili #33 in Persian FanFiction