بالاخره لیام پارتی رو ترک و به طرف خونه رانندگی کرد. خداروشکر مادرش خواب بود، پس نیاز نبود توضیح بده تمام روز کجا بوده.
اون نتونست درست بخوابه؛ تمام شب داشت توی تختش غلت میزد و خواب های عجیب و واضحی میدید. وقتی بیدار شد چشم هاش بخاطر کمبود خواب قرمز بودن و معده اش صدا میداد.
بعداز اینکه دوش گرفت و مسواک زد رفت طبقه پایین تا صبحانه بخوره.
"دیشب کجا بودی؟"
مادرش پرسید و عصبانیت توی صداش واضح بود.
"پارتی"
لیام حقیقتو گفت. یه بشقاب برداشت و با پنکیک و تخم مرغ هم زده پرش کرد قبل اینکه بشینه.
"اتفاقی نیوفتاد"
بعد از اینکه حالت وحشت زده صورتشو دید برای اطمینان گفت.
"لیام تو باید مسئولیت پذیر تر باشی. دیشب بعد از اینکه اومدی قرص هاتو خوردی؟"
شت. نه.
"آره مامان"
دروغ گفت.
"نگران نباش"
به محض اینکه صبحانه اش رو تموم کرد دویید طبقه بالا و داروهاش رو خورد. بعد لباس پوشید و به مامانش گفت میره خونه نورا. لیام از این دعوای احمقانه خسته شده بود، و داشت میرفت تمومش بکنه. دوستیشون باارزش تر از این بود که بخواد اینجوری بشه.
"سلام خانم پیترز"
لیام وقتی اون در رو باز کرد گفت، منتظر جواب نشد و دویید طبقه بالا. در اتاق نورا رو زد.
"نورا؟"
به آرومی گفت. نورا در رو باز کرد و کنار وایستاد تا اون بره داخل. لیام برای یه مدت طولانی بهش نگاه کرد، متوجه پف زیر چشماش، افتادگی شونه هاش و اینکه به طور افتضاحی خسته به نظر میرسه شد. پس، اونو بغل کرد. گرمای اون بدن نورا رو پر کرد و اون هم آروم دستاشو دور لیام حلقه کرد. این یه عذرخواهی در سکوت بود.
"پدرم"
نورا گفت،
"تو میدونی اون توی ارتشه؟"
لیام سرشو تکون داد و اون ادامه داد.
"اون، ام. اون دیگه زنده نیست. هفته بعد مراسم خاکسپاریه. امیدوارم بودم بتونی بیای"
"حتما"
لیام آروم گفت. سعی کرد گرفتگی صدای نورا رو نادیده بگیره. اون خیلی از پا در اومده بود، انگار جهنمو دیده و برگشته بود. پدرش تا جایی که لیام میدونست بهترین مرد روی زمین نبود. اون همزمان دوتا زن داشت، اما هنوز برای نورا خیلی اهمیت داشت. و چون نورا برای لیام خیلی مهم بود، اون میرفت تا کنار هرقدمی که اون توی مسیر برمیداشت باشه.
ESTÁS LEYENDO
Cancer | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] اون درگیر جنگی در برابر خودش بود... (مجموعه ناتوانی؛ کتاب پنجم) [ Persian translation ] ( Liam Payne AU ) Translated By : @Weird_lili #33 in Persian FanFiction