• 7 •

379 65 6
                                    

"فکر نمیکردم هنوز سرطان خون داشته باشم"

لیام بحث کرد و دستاشو محکم توی هم قفل کرد.

"داروها خوب جواب داده..."

"سرطان خون حاد لنفاوی"

دکتر تصحیح کرد.

"و داروها تا زمانیکه تو به صورت روزانه مصرفشون کنی خوب جواب میدن. استفاده نکردن مقدار معین روزانه میتونه کشنده باشه، اینو میدونی لیام؟"

دکتر هادسون تخته گیره دارش رو پایین گذاشت و دست به سینه وایستاد.

"تو خوش شانسی که اتفاق بدتری نیوفتاد"

"من دیگه از خوردن قرص هام فرار نمیکنم. فقط... سرم شلوغ بود"

دکتر با یه نگاه موشکافانه تخته اش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، یه پرستار داخل شد.

"یه ملاقاتی داری"

اون لبخند زد و در رو باز نگه داشت تا نورا بتونه بیاد داخل، پرستار قبل از اینکه بره برای یه ثانیه به اون دوتا نگاه کرد.

نورا به شدت ناراحت به نظر میرسید؛ چشماش یکم قرمز بودن، احتمالا به خاطر گریه، و قیافه اش جوری بود که انگار برای یه مدت نخوابیده. لیام فقط دو روز توی بیمارستان بود و اونها واقعا توی موقعیت بدی بودن.

اگرچه اون دوتا از زمانیکه لیام میتونست به یاد بیاره بهترین دوست های هم بودن اما اون فقط بخشی از گذشته نورا رو میدونست. با این حال لیام یه درک کوچیک اما واضح از اینکه چرا گاهی اوقات فکر کردن راجب از دست دادن یه شخص مهم برای نورا سخت میشد، داشت. اون آدمای زیادی رو توی زندگیش از دست داده بود، و بعضی وقت ها مثل الان، جوری به نظر میرسید که انگار هر لحظه میتونه بشکنه. نه اینکه اون عصبانی بشه یا سر لیام داد بزنه یا همیچن چیزایی, بیشتر از اینا احساساتی بود. وقتی حمله عصبی به نورا دست میداد، لیام باید بهش یادآوری میکرد که هنوز اونجاست، اگرچه گاهی اوقات با اولین تلاش این توی ذهن نورا ثبت نمیشد.

نورا نزدیک به لیام روی تخت نشست و لبخند زد، اما خوشحالی توی چهره اش نبود.

"کاش میدونستم قرص هات رو نمیخوری"

"این چیزی نیست که بهش افتخار کنم"

لیام آروم گفت و امیدوار بود جو رو بهتر کنه.

"و این اونجوری نیست که اینکار رو با هدف و دلیل انجام بدم"

"پس قضیه چیه؟ چی انقدر آزارت داده که ریسک مردن رو به جون خریدی؟"

مرگ. این مدت زیادی بود که لیام رو آزار میداد، ولی نمیتونست خودش رو مجبور کنه که برای نورا توضیح بده. اگرچه اونا خیلی بهم نزدیک بودن، اما این چیزی بود که اون نمیخواست-نمیتونست-درک کنه. هر کسی روی این کره خاکی بالاخره یه زمانی میمیره، اما برای لیام انگار "این زمان"سریعتر از اون چیزی که فکر میکرد داشت میرسید.

اون همیشه خودش رو تصور میکرد که پیر شده، بچه داره و دیگه هیچوقت قرار نیست نگران سرطان باشه؛ متاسفانه، این فقط یه خیال بود. یه سال دیگه طول میکشید تا اون از سرطان خون حاد لنفاوی خلاص بشه. با مصرف داروهاش و هر دوهفته یک بار ویزیت دکتر دلیلی برای خوب نشدنش یا به دست نیاوردن بهترین حالت از سلامتی که میتونست داشته باشه، نبود.

نورا سوالش رو دوباره تکرار نکرد اگرچه حدود ده دقیقه از زمانی که پرسیده بودش گذشته بود و لیام هم جوابی بهش نداده بود. چشم هاش براق به نظر میومدن؛ ترکیب اشک هاش و نور اتاق نورا رو به طرز دردناکی فرشته وار نشون میداد، و این به لیام صدمه میزد که ببینه اون به طرز غم انگیزی زیبا به نظر میرسید.

"من درست همینجام"

لیام به طرز آرامش بخشی زمزمه کرد، موهای نورا رو مثل همیشه آروم پشت گوشش گذاشت.

"من جایی نمیرم"

چندبار این کلمات رو تکرار کرد تا اینکه نورا بهش نگاه کرد، سرش رو تکون داد و آروم نفس کشید.

"الان درست شد"

"وقتی مادرت بهمون زنگ زد،"

اون زمزمه کرد و صورتش رو پشت دستاش پنهان کرد.

"من فقط، وحشت کردم، فکر کردم-"

"من مردم"

لیام حرفش رو قطع کرد، یه لبخند غمگین روی صوت رنگ پریده اش بود.

"یا حداقل بهش نزدیکم"

"آره"

نورا آروم تایید کرد.

پرستار دوباره وارد اتاق شد و یه لیوان آب روی میز کنار تخت لیام گذاشت. بعد به طرف نورا برگشت.

"متاسفم عزیزم، اما لیام باید استراحت کنه"

نورا قبل از اینکه بره صورتش رو با آستینش پاک کرد و به لیام نگاه کرد.

"فردا وقتی برمیگردم، بهتره همینجا باشی" (خیلی نامحسوس گفت بهتره نمیره!)

بهش اخطار داد.

"لعنتی. حدس میزنم باید نقشه دزدی از بانک رو کنسل کنم"

پرستار در حالیکه داشت نورا رو به بیرون اتاق راهنمایی میکرد خندید.

لیام آب رو خورد و تازه فهمید چقدر تشنه بوده. چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه، اما درعوض، اون شروع به فکر کردن راجب-خب، همه چیز، کرد. در طول سال ها، مسائل برای اون سخت بودن، و لیام یاد گرفته بود که زندگی راحت نیست، و انتظار هم نمیره باشه. تصور کن زندگی چقدر ناامیدانه و بی هدف میشد اگه سختی ها وجود نداشتن؛ اون نمیتونست بخاطر اینکه بعد از یه روز سخت با کسایی که دوستشون داشت بود شکرگذار باشه.

پس، آره، مسائل میتونن دشوار باشن و سطح خشنشون پوستش رو زخم کنن اما نتیجشون زیباست. این ارزشش رو داره.

لیام خیلی زود بعد از این افکار به خواب رفت.

**************************
گاااایزززز رای و کامنت پلییییززززز🙏

ال د لاو. لیلز

Cancer | CompleteWhere stories live. Discover now