نورا به طرف لیام برگشت و کارت هاشو روی میز پهن کرد.
"تو یه بی بی (Queen) داری؟"
"نه (Go Fish)"
اون پوزخند زد و باعث شد نورا ناله کنه و آخرین کارت این دست رو برداره.
"خیلی خب، مری. نوبت توئه"
"نورا، تو یه بی بی داری؟"
"حتما داری شوخی میکنی!"
نورا چشماشو چرخوند وقتی داشت کارت ها رو به مری لو میداد. تا اینجا لیام ده بار کارت هاش مچ شده بودن و به نظر میرسید مری لو هم یه عالمه کارت مچ شده داره. ولی نورا هیچی نداشت. این بازی به درد اون نمیخورد.
"مری"
لیام گفت؛ به کارت هاش نگاه کرد. اون واقعا میخواست برنده بشه.
"تو یه سرباز (Jack) داری؟"
اون با تعجب کارت ها رو به لیام داد.
"تو از کجا فهمیدی من یه سرباز دارم؟"
لیام شونه هاشو بالا انداخت.
"فقط یه حدس خوب زدم. خیلی خب، کی بیشترین کارت های مچ شده رو داره؟"
"خفه شو لیام. خودت میدونی که بردی"
نورا خندید، و کارت هاشو وسط میز انداخت. مری کارت های همه رو برداشت و قبل اینکه توی جعبه بذارتشون بُر زد.
"من باید برم. یجورایی دیر شده"
مری گفت و کتش رو برداشت.
"اوه. من بهت تکست میدم"
نورا با خوشرویی گفت و تا دم در همراهیش کرد. لیام همونجا نشست و به کاناپه تکیه داد.
"اون خیلی خوبه"
نورا همینکه برگشت تعریف کرد.
"من نمیتونم باور کنم اون انقدر خوبه"
"آره"
لیام آروم تایید کرد. مری خوب بود، اما لیام حس میکرد تنها دلیلی که اون باهاشون خوب برخورد میکنه اینکه خودش رو موظف به اینکار میدونه، یا یه همچین چیزی. یعنی، نورا خواهر ناتنیش بود.
"تو چته؟"
اون پرسید و کنار لیام روی زمین نشست.
"هیچی"
آه کشید.
"اگه دوباره دیر کنم مامان نگران میشه"
اونا به طرف در رفتن و لیام بدون گفتن هیچ کلمه ای بیرون رفت و محکم نورا رو بغل کرد.
واقعا خبر خاصی نبود، ولی لیام بهترین دوست نورا بود و نورا تمام چیزهای مربوط به اونو دوست داشت؛ از خنده اش گرفته تا روشی که از کسی که دوستش داشت محافظت میکرد، تا خروپف کردنش وقتی روی تخت نورا میخوابید؛ حتی کوچکترین تغییرات ظاهری که وقتی میخواست بغلش کنه توی صورتش مشخص میشد. گاهی اوقات (مثل الان)، لیام روی پنجه پاش بلند میشد و اونو تا جایی که دیگه نمیتونست نفس بکشه بغل میکرد، و بعضی وقتا اجازه میداد سرشو روی سینه اش بذاره و به ضربان قلبش گوش بده. اونا جوری همدیگه رو توی اون بازه زمانی بغل کرده بودن که انگار از بقیه دنیا جدا بودن—اون واقعا باعث میشد نورا متوجه کوچیکترین چیزها بشه—و نورا به هیچ روش دیگه ای نمیخواست اینو تجربه کنه. بوی عطر لیام، جوریکه وقتی سرشو روی سینه اش میذاشت و اون حرف میزد میتونست تکون خوردن قفسه سینه اش رو حس کنه، حسی که دستاش وقتی دور کمرش حلقه میشدن بهش میدادن.
اون زمان بود که همه چیز خوب بود، بدون هیچ شک و تردیدی.
"خداحافظ"
نورا وقتی لیام داشت دور میشد داد زد و اون قبل اینکه از دیدش خارج بشه براش دست تکون داد.
کنار چراغ قرمز منتظر مونده بود و ماشین هایی که میگذشتن رو نگاه میکرد. دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و منتظر موند تا چراغ سبز بشه و بتونه رد بشه.
دقیقا وقتیکه چراغ سبز شد لیام عطسه کرد و بالافاصله جلوی بینیش رو گرفت. اون از خیابون رد شد و هنوز جلوی بینیش رو گرفته بود. همینکه به طرف دیگه خیابون رسید دستش رو برداشت و چیزی رو دید که واقعا، واقعا، واقعا نمیخواست ببینه.
خون.
******************
گایز میشه لطفاااا رای و کامنت یادتون نره؟!!!ال د لاو. لیلز❤
YOU ARE READING
Cancer | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اون درگیر جنگی در برابر خودش بود... (مجموعه ناتوانی؛ کتاب پنجم) [ Persian translation ] ( Liam Payne AU ) Translated By : @Weird_lili #33 in Persian FanFiction