#3

115 8 0
                                    

شان با احساس گونم ٌ بوسيد و منم بغلش كردم .
همينجوري كه سرم رو سينش بود عطرشو بو كردم و گفتم "بالاخره اومدي "
شان سرشو لاي موهام كرد و بوسيد و اروم تو گوشم زمزمه كرد "ديگه هيچوقت اينقدر از هم دور نمي مونيم "
ازش جدا شدم و تكيمو دادم به ميز و ميخواستم حرف زدن و شروع كنم كه غذاي خواهر و برادر اماده شد و جاني اشاره كرد براشون ببرم .
چشم غره اي رفتم و سيني غذاهارو برداشتم و به شان اشاره كردم كه الان برميگردم !
غذاهاي ايرانيو خيلي با سليقه روي ميز چيدم و گفتم "لذت ببريد "
پسر مو فرفري با لباي كج شده به شان اشاره كرد و گفت "شما هم همينطور"
جما-هرييي!
با صداي بلند خنديدم و خواهر و برادر همراهيم كردن
"مشكلي نيست جما "
بهشون چشمك زدم و از ميزشون دور شدم !
"خوب شان ! كجا بوديم ؟ "
شان لبه ي موهامو گرفت و دور انگشتاش پيچيد "اونجا بوديم كه چقدر دلم براي تو تنگ شده "
"تو خيلي منو احساساتي ميكني ! "
لبخند زدم و گفتم "از كمپ برام بگو "
همينجوري كه داشتم سمته پله هايي كه به ظرف شويي وصل ميشد ميرفتم شان گفت " خوب بود .. براي من كه از اول زندگيم اينجوري بزرگ شده بودم آسون بود ! "
ظرف كثيف و زير ِ اب گرفتم و با چشماي گرد شده به شان نگاه كردم و اون ادامه داد "منطورم باكره بودنه "
اره اشتباه حدس زدين دوست پسرم به يك كمپ باحال نرفته! اون ميره كمپ تا بتونه خودشو تا روز عروسي نگه داره ! بعضي موقع ها با خودم فكر ميكنم با اين همه زيبايي من ؟ چه جوري ميتونه به خودش دست نزنه؟
اخرين ظرف و زير اب گرفتم و خنديدم "اين قوي بودنت خيلي براي من جذابه "
اره جونِ خودت ! من فكر ميكردم از كمپ بر ميگرده و مثله صحنه هاي اهسته ي فيلما ميپره بغلم و منم پاهامو دورش حلقه ميكنم و منو ميبوسه و منو ميبره به تخت ! ولي تمامش دود شد رفت هوا چون اون الان اينجاست با بدني قوي تر! و فكري مريض تر.
بدون فكر گفتم : "اگه من همين الان بخوام باهات باشم تو چي كار ميكني ؟"
شان كه تو فكر بود تكوني خورد و گفت "من از اينجا ميرم "
"اوه"
شان شونه هاشو داد بالا و منم از پله ها رفتم بالا .
كدومش درسته ؟ اينكه خودمونو نگه داريم تا روزي كه ازدواج ميكنيم ؟ اينكه با كسي كه دوسش داريم باشيم ؟ يا اينكه براي رفع نياز با همه باشيم ؟
فكر كنم نميتونم هيچ وقت به شان خيانت كنم. از دبيرستان دارم وقتمو باهاش ميگذرونم و واقعا عاشقشم !
فكرايي كه تو سرم بود و هل دادم عقب و لبخند زدم !
"به چي ميخندي "
-به اينكه چقدر ...
ميخواستم مثله هميشه بهش بگم كه دوسش دارم ولي زبونم سنگين شده بود " به اينكه ....واو ! چند سال گذشته؟ "
شان خنديد و گفت " اره خيلي وقته كه ما با هميم! "
لبخند زد .. لبخند زدم .
يه گروه سر ميزاشون نشسته بودن و منتظر بودن كه ازشون سفارش بگيرم به شان اشاره كردم و ازش دور شدم .
به اون گروه رسيدم و با لبخند گفتم
"خوب چي ميل داريد ؟"
به ميز دو نفره ي خواهر و برادر خيره شدم .
خالي بود .

YouthWhere stories live. Discover now