سرمو براي چند دقيقه روي ميز گذاشتم و چشمامو بستم . "تريس" صداي داد زدنشو شنيدم و سرمو از روي ميز بلند كردم و ناله كردم ! مگه ما تو عصر بدوي ها زندگي ميكنيم كه اينجوري داد ميزنه ! تلفن درست بغل دستشه ! در اتاقشو باز كردم و گفتم "بله اقاي بوث ؟"
داگلاس در حالي كه داشت گره كرواتشو درست ميكرد كلافه دستو لاي موهاش كشيد و موهاي قهوه ايشو بهم ريخت "برنامه ي امروزمو بهم بگو "
خميازمو خوردم ُ چشمام پر از آب شد ! " ساعت دو اقاي استايلز بر ميگردن و شما تا يك ساعت ديگه بايد فرودگاه باشين ! ساعت پنج با شركت شاين جلسه دارين و ديروز گفتين براتون از رستوران تايمز ميز دو نفره رزو كنم پس فكر كنم كه قرار دارين ! "
"براي ساعت چند رزو كردي ؟" "هشت "
" خوبه " سرمو تكون دادم و ميخواستم از اتاقش بيام بيرون كه يادِ چيزي افتادم " راستي دفعه ي ديگه كه كارم داشتين تلفنتونو بردارين و فقط شماره ي هفت و بگيرين ! "
داگلاس كرواتشو از دور گردنش كشيد و پرت كرد روي ميز و زير لب فحش داد و بهم پوزخند زد " اينجوري صدات ميكنم كه خواب از سرت بپره خانوم ِ بل !"
چشامو چرخوندمو از اتاق بيرون اومدم ! پشت ميز نشستم و دوباره سرم و گذاشتم رو ميز . چشمام تازه داشت گرم ميشد كه در اتاقِ داگلاس كوبيده شد و من دو متر پريدم و چشامو ماليدم و فحش دادم "لعنتي "
داگلاس همينجوري كه داشت از بغل ميزم ردميشد گفت "تا كارارو تموم نكردي پاتو از شركت بيرون نميزاري "
"داگ"
" چي ؟ ! " داگلاس با عصبانيت گفت .
"اقاي بوث " با ناله گفتم . "همين كه گفتم " .
همين كه گفتم! اداشو در اوردم و كامپيوترم و روشن كردم و شروع كردم تايپ كردن ! انقدر سرگرم كار بودم كه نفهميدم چقدر گذشته ! موس و تكون دادم و ديدم هنوز خيلي مونده ! فكر كنم امشب بايد شركت بمونم .
با ناله گريه كردم و پامو كوبيدم زمين و سرم ُ روي ميز گذاشتم و خوابيدم . جدا هيچ چيزي لذت بخش تر از خوابيدن تو محل كار نيست ! من اينو دو هفتست تجربه كردم ! البته بعد از خوابيدن سر كلاس درس.
ديشب يه شب طولاني با شان و خونوادش داشتم و اونا منو سوپرايز كردن . دو هفته زودتر تولدم و جشن گرفتن !
خوب از اونا بعيد بود .
من تلفن هاي شان و تا مدتها جواب نميدادم و اون فقط از من فرصت خواست تا بهم ثابت كنه كه هيچ كاري با هانا نكرده ! راستشو بخواين برام سخت بود دوست پسر چهارسالم باكرگيشو با كسي كه به شدت ازش متنفر ودم از دست بده ! شان هم بهم ثابت كرد و دليلاي خودشُ داشت ! سعي كردم بهش گير ندم و سريع با اين قضيه كنار اومدم . ديگه ناي سر و كله زدن با شان و نداشتم و اونم اخلاقش بهتر شده بود ! درسته دوباره از امروز رفته فستيوال باكره ها ! ريلي ؟ اخه باكره ها هم فستيوال دارن ! ولي خوب ديشب منو با كاري كه كرد خيلي سوپرايز كرد و منم حالم خوبه ! احساس خوشبختي ميكنم ! بخاطره كارم ! بخاطره شان ! همين .. همين ها منو خوشبخت ميكنه .
"تريس اليسون بل " صداي فرياد داگلاس منو از جا پروند و صاف ايستادم "ببخشيد من ديشب شب طولاني و با خانواده دوست پسرم داشتم و اونا منو دوهفته زودتر براي تولدم سوپرايز كردن و .."
"همون دوست پسر باكرت؟"
چشامو باز كردم و ديدم كه داره ميخنده و كسي كه بغلشه داره با تعجب منو نگاه ميكنه " تو" همزمان گفتيم و داگلاس يه نگاه به من يه نگاه به پسر مو فرفري بغلش انداخت .
"هنري ؟ "
"تو خوب يادت مونده ولي هري" لبخند زدم و به داگلاس نگاه كردم كه داشت گنگ نگاهمون ميكرد .
دستپاچه دستام تو هوا تكون دادم " من هري و تو رستوران همديگرو ديديم "
داگلاس كيفشو روي ميز گذاشت و پوزخند زد " جالب شد"
هري دستشو روي شونه داگلاس گذاشت و گفت " من رفته بودم رستوران با جما غذا بخورم "
داگلاس صاف شد و اخم كرد " در هر حال .
تريس ! خانومه بل ! نميخوام سر كار خواب باشي ! دوست پسر باكرِتم نميتونه بهونه خوبي باشه . مگه اينكه يه كارايي كرده باشين كه اونم بعيده ! "
پوزخند زد و گفت و من دندونام و روي هم فشار دادم. "مراسم اشنايي هم تموم شد ما خيلي كار داريم ."
بعد راهشو كج كرد و رفت !
"ما خيلي كار داريم ! به جهنم كار داري ! "
صداي ريز خنده ي هري و شنيدم و نفسم بريد " تو بهش نميگي !"
هري هم به سمتِ دفتر داگلاس راه افتاد " راستش از اون خوشم اومد"
"ما خيلي كار داريم " اونم اداي داگلاس و دراورد و من بلند خنديدم " احمق "