با بهت گفتم "اين شركت ! اينجا..."
-اره براي اقاي بوثِ . دختراي ديگه سرگرم كار شدن و من با درموندگي گفتم " من ساعت هشت با داگلاس قرار داشتم و نميدونستم كه اون رئيس اينجاست "
نگاه سه دختر ردوبدل شد و من داشتم به اطراف نگاه ميكردم . دختر وسط از جايگاهش بيرون اومد و دستشو به سمتِ اسانسور گرفت گفت " من تا بالا راهنماييت ميكنم " لبخند زدم و زير لب تشكر كردم و دنبالش راه افتادم .
توي اسانسور به سر وضعم نگاه كردم ! زيادم بد نبودم .
اسانسور طبقه بيست و پنجم ايستاد و من دنباله دختر راه افتادم .
گوشيم شروع كرد به زنگ خوردن و من اسمِ شان و روي صفحه ي گوشيم ديدم !
تلفن و قطع كردم و وارد سالن شيشه اي رنگي شديم كه به دو قسمت تقسيم ميشد ورودي راهروها هر كدوم اسم داشت. قسمت اداري استايلز ، قسمت اداري بوث . وارد قسمت اداري بوث شديم و تلفنم دوباره زنگ خورد ! اه شانِ لعنتي درست همين موقع بايد زنگ بزني ؟ تلفن وصل كردم و ديدم كه دختر بلوند جلوي ميز ايستاد و شروع كرد با منشي حرف زدن "الو شان من نميتونم صحبت كنم بعدا باهات تماس ميگيرم" ..."الو تريس من توضيح .." تلفن و قطع كردم و به كسي كه منشي ِ اونجا بود گفتم "تريس ..تريس بل " قبلش اسممو پرسيده بود .
-"تا هماهنگ ميكنم اگه دوست دارين استراحت كنين"
لبخند زدم و گفتم" من راحتم "
منشي ابروهاشو بالا انداخت و سه شماره گرفت و گوشي برد سمتِ گوشش "اقاي بوث ، تريس بل اينجاست "
كمي مكث كرد و گفت"حتما"
گوشي و گذاشت و گفت "ميتونين برين تو ..لوييزا همراهيشون كن "
دختر بلوندي كه همراهم بود كه ظاهرا اسمش لوييزا بود منو به سمتِ انتهاييِ راهرو برد و اونجا در بزرگ قهوه اي رنگي بود ، لوييزا سه تقه به در زد و در و برام باز كرد .
وارد اتاق شدم و از منظره ي روبه روم دهنم باز موند "اه خداي من "
با صداي بلند گفتم و در پشت سرم بسته شد "تريس "
من هنوز محو تماشاي منظره روبه روم بودم و اصلا حواسم به داگلاس نبود ! كل سياتل زير پاي من بود .
به پنجره نزديك شدم و با شگفتي به شهر نگاه كردم .
فهميدم كه داگلاس بهم نزديك شد "خوشت اومده "
بهش نگاه كردم و گفتم "معركست " بعد با گيجي سر تكون دادم و گفتم " اه من كاملا فراموش كردم كه سلام كنم ميدوني اينقدر امروز غافلگير شدم !" اب دهنمو قورت دادم و يك نفس گفتم " باورم نميشه كه كلِ اين ساختمون كه نه اين برج براي توعه !!! نميدوني چقدر عاشقه اون سراميكاي لعنتيه لابي شدم اونا معركه بودن ! و اون راهروهاي شيشه اي !بعد به سمتِ پنجره برگشتم و گفتم " و اين منظره واي خداي من بي نظيره "
وقتي به سمتِ داگلاس برگشتم اون داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد . ولي سريع لبخندشو جمع كرد و گفت " بيا اينجا ما زياد وقت نداريم من سه ساعت ديگه جلسه دارم "
بعد راه افتاد و منم پشت سرش رفتم .
روي مبل كرم رنگ داگلاس نشستم و اونم كنارم با فاصله نشست و من داشتم با شگفتي به اطرافم نگاه ميكردم ! داگلاس صداشو صاف كرد و گفت " حواست كجاست "
نگاهش كردم و گفتم"اينجا ! اينجا واقعا مالِ..؟"
"اره مالِ منه ! البته مال من و شريكم استايلز ! ايده هاي اينجا مالِ منه سرمايه و پول مالِ استايلز . به پيشنهادِ خودش اسم كمپانيو بوث گذاشتيم ."
من با شگفتي سرم و تكون دادم و گفتم "شما تو كارتون خيلي موفق بودين "
داگلاس سرشو تكون داد و گفت"شانس ! شانس هم داشتيم ... مثله تو دختر خوش شانس "
با صداي بلند خنديدم و به خودم اشاره كردم " من ؟ بيخيال !"
داگلاس صاف نشست و گفت "ميراندا رو ديدي بيرون ؟ منشيم هموني كه كت و شلوار قهوه اي تنش بود "
"اره " منتظر بودم بقييه حرفشو بزنه " متوجه بارداريش شدي ؟ "سرمو به معني نه تكون دادم .
"تا چهار ماهه اينده بچه ي ميراندا به دنيا مياد و اون حداقل شيش ماه غيبت داره البته از نظر من يه استراحت همراه با حقوقه "
"من بايد از بچه ميراندا نگهداري كنم ؟"
داگلاس با بهت نگاهم كرد و با صداي بلند خنديد . از خنده ي زياد خم شده بود و دلشُ گرفته بود "داري باهام شوخي ميكني ؟ "
اخم كردم و حق به جانب گفتم" تنها گزينه اي كه به ذهنم رسيد همين بود ! با اينكه از نگهداري بچه متنفرم "
داگلاس نگاهم كرد و گفت " من ميخوام كه تو منشي من بشي تو اين چهار ماه "
اون گفت و من چشمام گرد شد !احساس ميكردم اشتباه شنيدم ! دوربين مخفيه ؟ كام آن !!!
داگلاس ادامه داد "ميراندا از سه روز ديگه از اينجا ميره ! و تو اگه دوست داشته باشي ميتوني بياي اينجا ! اگه تو اين چهار ماه من از كارت خوشم اومد تو يه قرار داد يك ساله باهام ميبندي ! البته كه اين چهار ماه ُ با قرار داد اينجا ميموني ! نظرت چيه ؟ "
داگلاس گفت و به پشتيه مبل تكيه داد ! اين عاليه ! اين معركست ! نفسم و تو سينه حبس كردم گفتم "اين عاليه ! اين ...واقعا ممنونم ! " بعد با صداي بلند با خودم گفتم" من از اون هرزه ي ديوونه كه منو مجبور كرد كه از حرومزادش نگه داري كنم ممنونم ! يس ! يس ! يس "
داگلاس اهمي گفت و من به دنياي شركت بوث برگشتم
"منظورت از هرزه مديسون ِ؟"
" تو كه بهش نميگي ؟ " داگلاس سرشو تكون داد و گفت " نه نميگم ولي بايد درست در موردش حرف بزني "
خجالت كشيدم و سرمو به معني چشم تكون دادم .
صبحانه خوردي ؟ داگلاس پرسيد. نه ارومي گفتم و داگلاس بلند شد منم همراهش بلند شدم " خوبه منم نخوردم "
-----------------------------------
تريس احمق ترينه ! 😂
مرسي از كسايي كه ميخونن ! نظرتون راجب داستان چيه ؟