imagin(Elizabt)va(harry)
Part1
برای هر ادمی خیلی سخته که نتونه دنیای اطرفش و ببینه و از بقییه بی خبر باش
اما این تو دنیا من صدق نمیکنه .
من همیشه با لمس کردن دنیامو شناختم و به این عادت کردم شاید
ندیدن صورت عزیزانم برام ازار دهنده باش و تکه ای از قلب مو به درد بیاره اما نباید تسلیم شم . این سرنوشت ای که متعلق به من و باید اون و قبول کنم
"لیزا"
با پیچیدن صدای بچگونه جین داخل اتاقم لبخندی زدم و کمی روی صندلی چوبی جابه جا شدم ."اتفاقی افتاده جین"
این جملات و به اروم ترین لهن ممکن زمزمه کردم
"نه لیزی میخواستم بپرسم حالت چطوره من بعد تنبهت دیگه ندیدمت ودلم برات بی نهایت تنگ شده"
با یاد اوری خطرات تلخ بدنم لرزید ولی لبخندی زدم و گفتم
"من خوبم جین . مشکلی نیست .نظرت چیه بیای بغل ام بشینی و داستان مورد علاقت و برام بخونی "
اون جیغ بلندی زد و دست هاشو محکم بهم کوبید و از خوشحالی به سرعت روی پاهام نشست و دست های کوچیک و لاغرشو دو گردنم حلقه کرد و بوسه ای روی گونم گذاشت
"لیزی تو بی نهایت زیبایی اگه میتونستی ببینی چشات مثل یه دریا ابی ان و موهات مثل رنگ گل سرخ ان هیچ وقت دست از نگاه کردن به خودت جلوی ایینه برنمیداشتی تو حتی ازشارلوتا هم خوشگل تری . اون بی نهایت بدنجس"
کمی اخممی رو صورتم شکل گرفت . اون واقعا 7سالش بود . شاید این برای هرکسی باور نکردنی بود
"هی جین شارلوتا خواهرمون یادت نرفته که ما باید بهش احترام بزاریم"
اون با حالت نارضایتی پوفی کشید ک گفت
"نه لیزی یادم نرفته . من معذرت میخوام"
میتونستم ناراحتی و تو تن صداش ببینم پس به جای اخم رو صورتم لبخندو جایگزین کردم
"خب دیگه نمیخوای داستان تو بگی من هنوزم مشتاقم"
"اون خندید و گفت . تو خیلی خوبی لیزا"
دست کوچیک و گرفتم و اون و بوسیدم وقتی داشت با شوق زیاد داستان مورد علاقه شو برام تعریف میکرد
یکی از کارای مورد علاقم در طی روز گوش دادن بع حرف های بامزه ی جین . اون باعث میشه تمام افکار منفی ایم ازم دور بشه و کمی احساس ارامش کنم
وقتی حرف های جالب و بامزش تموم شد رو پاهام کمی تکون خورد و دم گوشم زمزمه کرد
"هی لیزا نظرت چیه باهم بریم بیرون"
با . من عاشق فضای ازاد و گل های سرخ و زیبا بودم درسته نمیتونستم چیزی از اطرافم ببینم ولی به طور کامل اونا رو اسشمام میکردم و لذت میبردم
اما به خاطر محدودیت هام رفتن به بیرون امکان پذیر نبود .. با یاد اوری تمام این مشکلات اهی کشیدم
"لیزا نگران نباش . پدرو و مادر و شارلوتا به عمارت لردبینگلی رفتن و شاید تا غروب بر نگردن "
با دودلی و شک به فکر فرو رفتم . اخرین باری که اینکارو انجام دادم به شدت تنبیهه شدم . اما برام اهمیت نداشت پس با خوشحالی مثل یه کودک سه ساله پیشنهاد جین و با کمال میل قبول کردم .
****
جین کمک ام کرد از روی صندلی بلند شم . شنل مو روی دوشم قرار داد و دستم و با شدت کشید
"هی لیزا عجله کن . آنا داخل عمارت و ما باید یواشکی از در اهنی عبور کنیم"به سرعت از سنگ فرش های عمارت عبورکردیم
"هی لیزا ما دیگه داریم میرسیم. لطفا دستمو محکم تر بگیر"
باشنیدن صدای بامزه جین دست کوچیک شو بیشتر فشردم و به حرفش گوش دادم
وقتی با تمام استرسی که مثل خوره داشت وجودمو میخورد از در اهنی عبور کردیم . از خوشحال جیغ خفه ای کشیدم
جین و به سرعت بغل کردم و گونش و بوسیدم
"جین ازت ممنونم "
"تو لیاقت شو داری لیزا بیا بریم داخل شهر تاقبل از این که غروب شه . ماباید هرچه سری تر بریم "
اون بالکنت زبونش، این جملات و تکرار کرد و دستمو کمی فشار داد . تا منو متوجه کنه که دیگه باید بریم ..
به دنبالش راه افتادم .
***
باد سرد به گونه هام برخورد میکرد وباعث میشد اونا قرمز بشن .
همیشه از این دلخور میشدم که نمیتونستم نور خورشیدو وقتی به صورتم برخورد میکنه رو ببینم . با دودلی از جین سوال کردم
"هی میتونی بهم بگی هوا چطوره؟"
"اره لیزا . متاسفانه خورشیدی روی زمین نمیتابه"
از نارضایتی اه کشیدم
و به قدم زدنم ادامه دادم تا وقتی که به داخل شهر برسیم استرس بدی داشتم . این شهر به قدری کوچیک بود و جین همه جای رو به راحتی میشناخت
هرلحظه میترسیدم مردم از چهره و موهای قرمزم بفهمن که من همون دختر نابینا و غیرقابل تحمل خانواده ی دوبروم
این که پدرم شخص نامداری بین مردم بود ازارم میداد و همه چیزو بدتر میکرد .
حتی اگه یک نفر هم منو شناسی میکرد و به پدرم گزارش میداد سخت تنبیه میشدم .
ناله ای کردم و سعی کردن با نفس های پی درپی صدای ازدحام جمعیت و فراموش کنم . شنل مو بیشتر روی موهام کشیدم تا کسی از حظورم باخبر نشه
"هی جین من میخوام برم گل فروشی میتونی منو به اون جا ببری"؟
"البته لیزا . به دنبالم بیا"
تنها چیزی که میتونست بهم ارامش بده استشمام اون عطر های طبیعیه
نفس عمیقی کشیدم بعد چند لحظه جین توقف کرد و دست از قدم زدن برداشت وبه ارومی زمزمه کرد
"رسیدیم"
تنها باشنیدن این کلمه لبخندی روی لب هام نشست و به داخل اون مغازه نسبتا قدیمی رفتم
در باصدای زنگوله ای قدیمی باز شد
از الان میتونستم تمام بوهایی که به خوبی مخلوط شده بودن و کل فضارو پر کرده بودن استشمام کنم
"چیزی میخواید دوشیزه ی جوان"
باصدای نسبتا پیری به خودم اومدم و لبخندی زدم و با احترام گفتم
"بله سر . میخواستم برام 70تاشاخه گل رز اماده کنید"
"حتما دوشیزه "
بار دیگه در چوبی مغازه به شدت باز شد و صدای بم مردونه ای به داخل گوشم رسید .
"اوه خوش امدید لرد استایلز"
"ممنونم سر.مثل همیشه 70تا گل رز"
"ببخشید دوشیزه ولی ما نمیتونیم سفارش تون و اماده کنیم "
با نارضایتی پرسییدم
"میشه بپرسم چرا .؟"
"اوه البته لرد استایلز مشتری همیشگی ماس و متاسفانه ما 70تا گل رز بیشتر نداریم "
اخمی روصورتم شکل گرفت و گفتم
"ولی من زوتر سفارش دادم . لرد بودن این اقا باعث نمیشه شما تمام گل هاتون به اون بدید"
"سر میشه سریع تر کمی عجله دارم "
اخم روصورتم غلیظ تر شد و جهت نگاهم و سمت اون صدای بم بردم . نفس مو فوت کردم و اعصبانیت مو فروکش کردم
"مشکلی نداره . من دوباره فردا برمیگردم"
شاید این غیر ممکن بود ولی من اون گل هارو میخواستم "
"هی جین منو از اینجا ببر"
جین و صدا کردم ولی هیچ صدایی دریافت نکردم
"هی جین کجایی"
دست کوچیکی پایین لباسم فشار داد
"هی لیزا من داشتم بالرد استایلز حرف میزنم . اون خیلی جذاب. رنگ چشم هاش حتی از منم سبز تره و موهاش عین عروسک فرفری اون خیلی دوست داشتنیه "
جین تمام این جملات و باخوشحالی گفت واز شوق زیاد دست زد ..
صدای خنده ی همون مرد به گوش رسید
از خجالت گونه هام قرمز شد و با عصبانیت گفتم
"جین ما باید بریم همین حالا"واسه پارت بعد ۲۵نظر و ۱۰،تا ووت میخوام پس لطفا نظر و وتت بدید
YOU ARE READING
This is love(H.S)
Fanfictionچی میشه عاشق شی درحالی که چهره ی عشقت رو ندیدی؟ (شامل بعضی از صحنه های جنسی اگر با این جور جیزا مشکل دارید فف و کنار بزارید)