(چون ووت و کامنت زیاد بود گذاشتم براتون واین که مدیونید فکر کنید دارم. عن عکس اگنس و درمیارم😂😂روح های گرامی لطفا ستاره رو فشار. بدید )
-------------
باشنیدن اسم و فامیلیش کمی گیج شدم . من تا به حال صداش و نشنیده بودم
پس اون باید یه غریبه باش .
ولی این غیرممکن چون هیچکس حق نداره بدون اجازه وارد ملک دوبرو بشه مگر این که جز خدمه باش ..وقتی جناب مالیک کمک ام کرد بلند شم، دستی به لباسم کشیدم تا اون ها رو مرتب کنم. لبخندی زدم و اروم زمزمه کردم
"ممنون""این کار خاصی نبود دوشیزه الیزابت هرکسی جای من بود این کارو انجام میداد" .
با این که خیلی اروم زمزمع کردم ولی اون حرف مو شنید و خیلی با ادبانه جواب مو داد
الیزابت؟؟ اون منو چطور میشناخت؟ این سوالی بود که مغزم مدام تکرار میکرد
"بازم ممنونم جناب مالیک "
اگنس اینو گفت و دست ها مو گرفت."
" گفتم که کار خاصی نبود فقط حال دوشیزه الیزابت خوبه؟چون فکر کنم بازوهاشون خراشیده شده و احتمالا و اسیب دیده"
وقتی اینو گفت تازه سوزش و گرمی چند قطره خون و کنار زانو هام بازوهام حس کردم . این درد داشت ولی نه اونقدر که قابل تحمل نباش .
"مهم نیست "
من اینو خیلی اروم گفتم جوری که خودمم هم درست اون کلمه رو نمیشنیدم
"چرا فکر کنم مهم بهتره پاکش کنید ممکن عفونت کنه"
"مهم لیزا .. زخمت عمیق و باید پاک بسه "
وقتی اگنس اینو گفت اخم کردم و سرمو به سمت پایین خم کردم . .
دلم میخواست همینجا به اگنس بگم مهم نیست اهمیت ای نداره و این فقط به افتاده ساده و خراش کوچیک . اما اینو نگفتم.
و ترجیح دادم سکوت کنم
به این فکر کردم که جناب مالیک چطور اسم منو میدونه
خب باید این و ازش میپرسیدم تا سوال بی پاسخ ذهن مو بی جواب نذارم . اون چه کسی بود که بدون اجازه وارد ملک دوبرو شده . ناخن و تیکه لباسم بازی کردم .. گفتن تمام این جملات به قدری برام سخت بود که حتی مکالمه جناب مالیک و اگنس و نمیشنیدم .. . اما با کلنجار رفتن با خودم بلاخره کمی جرعت پیداکردم و گفتن
"ببخشید اقای مالیک ولی من از شما یه سوال دارم"
"حتما بپرسید"
"تا اونجایی که میدونم فکر نکنم تا حالا یکی بدون اجازه وارد ملک خصوصی دوبروهاشده باش . این غیر ممکن" ."اوه ببخشید من درست خودم و معرفی نکردم . من زین مالیک هستم یکی از پسرهای سرپرست خدمات. فکر کنم شما مادرمو بشناسید دوشیزه لیزا . ویولت جینز"
وقتی همه ی اینارو گفت کمی از سوال ام خجالت کشیدم و گونه هام قرمز شد چطور ممکن بود پسر ویولت و نشناخته باشم .... اون بهم گفته بود .
"میشناسمشون"
من فقط در یک کلمه کوتاه جواب شو دادم و برای بار دوم سرمو به سمت پایین خم کردم . بعد چند لحظه
اگنس گفت
"بهتره دیگه بریم لیزا بارون شدید شده ممکن سرما بخوریم"
"این یه بارونه فکر نکنم مشکلی پیش ییاد"
وقتی اینو گفتم جناب مالیک تک سرفه ای کرد و گفت .
"حق با ایشون هواسرده و بارون شدتش بیشتر شده به نظرم باید برید داخل عمارت وگرنه مریض میشد" .
ما باید برگردیم دلم نمیخواد اتفاقی برات بی افته و این که هرچه زوتر باید زخم هات تمیز بشن پس جای مخالفت باقی نمونه"
اگنس همه ی اینارو یه نفس گفت . وقتی دیدم اون اصرار زیادی میکنه برگردیم مخالفتی نکردم .. هرچند اگرم میکردم به زور هم شده به عمارت برمیگشتم ..
"باز هم ممنون بهتره شما هم به عمارت برگردید ممکنه سرما بخورید"
اگنس اینو به جناب مالیک گفت ..
"نه من باید منتظر اینجا بمونم و کاری و انجام بدم . شما میتونید برید و بیشتر اینجا زیر بارون خیس نشید"
با تموم شدن مکالمشون اگنس بازوم و گرفت و کمک ام کرد حرکت کنم ..
"زخمت اونا خیلی درد میکنن؟؟"
"نه زیاد"
"معذرت میخوام اینا هنش تقصیر من نباید میزاشتم تنها بری"
"معلومه که نه این تقصیر تو نبود و کمی بی احتیاطی خودم بود "
"با این حال معذرت میخوام نمیدونم اگه کسی نبود کمکت کنه چه اتفاقی می افتاد از جناب مالیک ممنونم
به نظرم پسر خوبی میومد
شاید ...
وقتی مکالمون تموم شد به راه رفتن ادامه دادیم .
بارون شدیدتر و هوا کاملا سرد شده بود
میشه گفت ماکاملا خیس شده بودیم .
وقتی باعجله وارد عمارت شدیم
هرکدوم به اتاق خودش رفت
اگنس قبل از رفتن اصرار زیادی داشت تا همراه من بیاد و کمک ام کنه زخمم و تمیز کنیم اما مثل همیشه مخالفت کردم .
چون از این که دیگران کارم و انجام بدن متنفرم .
اگنس اینو قبول کرد و برای این که سریع لباس هاشو عوض کنه و سرمانخوره به اتاقش رفت و ازم خدافظی کرد .
لبخندی زدم
برعکس اگنس عجله ای برای رسیدن به اتاقم نشداشتم . اما باید احتیاط میکردم و استرس مو ازبین میبردم شاید کسی اینجا منو میدید وبرام خیلی بد میشد .
پس با استفاده از لمس کردن اتاق مو پیدا کردم و بلافاصله وارد اون محوطه همیشگی شدم و درو به ارومی بستم و به اون تکیه دادم
نفس عمیقی کشیدم وقتی فهمیدم هیچ کس متوجه غیبتم نشده بود.
"میشه بپرسم تا الان کجا بودید دوشیزه لیزا"
وقتی انا این و گفت تمام این فکرا از سرم پرید و ازترس کمی سرجام جابه جا شدم .
لب مو گاز گرفتم. و ناخن هامو کف دستم فرو کردم
"اوه خدای من لیزا تو کاملا کثیف شدی به تمام لباست گل چسبیده و موهات بهم ریخته .. وایسا ببینم؟؟لای اونا برگ ان"
انا دستشو داخل موهام فرو کرد و حس گردم اون برگ خشگ شده و خیسی رو از سرم برداشت .
"چرا زخمی شدی لیزا باخودت چیکار کردی نگاه کن خیس خالی و داری مثل بید میلرزی"
انا با حالت نگران کننده و ناراحتی اینا روبه تندی گفت ونتونستم دلیل قانع کننده ای پیدا کنم تا کارم و پوشش بدم
من بهش قول داده بودم اگه بخوام برم بیرون بهش خبر میدم همیشه ودر هرزمان ولی حالا چی؟؟ هرلحظه بیشتر احساس شرمساری میکنم..
"متاسفم انا"
وقتی این کلمه رو زیر لب گفتم انا دستمو با مهربونیش گرفت
"بیا بریم لباس تو عوض کنم وشمارو ببرم حمام ما میتونیم بعدا درموردش حرف بزنیم" .
خدای من اون بی نهایت خوبه .. مطمنم اگه پدرم این موضوع میفهمیدرسما واکنش خوبی نشون نمیداد . اه ای کشیدم و
حرف نزدم و تمام این مدت سکوت کردم تا انا کارش و انجام بده.
اون مثل همیشه لباس مو با ملایمت از تنم در اورد اب وان گرم کرد و با نرمی تمام موهای من و شست اونارو شونه کرد و بعد از حمام لباس مناسبی تنم کردم . زخم هام و تمیز کرد و گونه هام و بوسید .
انا کمک کرد روی تخت دراز بکشم و ملافه ای روم کشید ..
صدای کشیده شدن صندلی به گوشم رسید واین نشون میداد اون میخواد روبه رو من بشین ..
"نظرت راجب یه کتاب . خوب و جدید چیه"
"متاسفم انا من فقط میخواستم یکم از این اتاق خفه کننده بیرون بیام تا هوا بخورم .. تو نمیفهمی انا ولی من واقعا از زندانی شدنم
مثل این میمونه یه پرندام که داخل قفس گرفتار شدم و حق ازادی ندارم
منو ببخش میدونم باید بهت اطلاع میدادم و این کارو نکردم"
"اشکال نداره عزیزم . توهم منو بابت رفتار اولم ببخش .. من ففط یکم نگرانت بودم .. و خواهش میکنم از این به یعد بهم خبر بده لیزا"
"باش سعی مو میکنم اینو قول میدم "
اینبار من بودم که دستشو گرفتم و لمس کردم ..
"گفتی کتاب جدید؟؟خیلی مشتاقم تا برام بخونی"
"اوه اره بزار برات بخونم عزیزم"
وقتی انا اینو با ذوق گفت لبخند زدم .سوزش و درد پاهام فراموش کردم و اجازه دادم گوشام از صدای دلنوازخوندن کلمات انا پر بشه.
(دوروز بعد) .
از خواب بیدار شدم با توجه به سروصداهای دیشب نتونسته بودم درست بخوابم . بیشتراز همیشه خواب الود بودم .چشام و کمی مالوندم و سرمو روی بالش قرار دادم
و از همه بدتر این ماجرا این بودگلوم بیشتر درد میکرد و ابریزش بینی ایم شدید تر .
اره شاید حق با اگنس بود بدن من بیش از حد ضعیف بود و ما نبایداصلا مدت زیادی داخل بارون قدم میزدیم .
"هی دوشیزه لیزا بلند شید فکر کنم صبح شده"
"من نمیخوام حالم بده"
وقتی انا اینو گفت سرمو بیشتر داخل بالش فرو کردم .
""لیزا بلند شو مگه تو امروز با لرد استایلز کلاس نداری"
اوه نه با فکر هری تمام این خاطرات دوروز خوبم ازمغزم پرید .
میشه گفت من تو این دوروز فقط با اگنس بودم .باهم حرف زدیم و بیشتر همدگیرو شناختیم ... خندیدیم و کلی کارای هیجان انگیز کردیم شاید با اومدن اون هم شادی تو زندگیم بیشتر شده . ولی حالا قراره با داشتن یه کلاس همه چیز بهم بخوره .
"من نمیرم"
"نمیشه بلند شو لیزا "
من اخم ای کردم و با زور سختی زیادی از رو تختم بلند شم . اما حاظر بودم هیچوقت بلند نشم وقتی خیس شدن چیزی رو روی ملافه ها فهمیدم
این غیر ممکن عادت ماهانه شدن تو این وضعیت افتضاح .
من سریع ملافه ها مشت کردم تا انا چیزی نبینه ولی خیلی دیر شده بود
"اوه مثل این که یکی اینجا حالش خیلی بده"
"هی انا اذیت نکن خواهش میکنم"
من اینو بهش گفتم اون بلند خندید و ملافه هارو از دستم گرفت
تنها کاری که تو این موقعیت میخواستم انجام بدم این بو از خجالت تو زمین گم بشم .
"هی خجالت
کشیدنت و بس کن این اتفاق سالها برات می افته و تو بازاز این وضعت خجالت میکشی
برو خودتو تمیز کن من لباس هاتو رو تخت میزارم"
من به خنده ی انا توجه نکردم . و خودمو به سرعت به داخل حموم رسوندم
******
بعد اتمام کارم و این دل درد و کمردرد بی خودو همراه با مریضیم از داخل اتاقم خارج شدم .
شاید این بدترین اتفاق هایی بود که تو زندگیم افتاده بود . من واقعا حالم بده بهتره به هری بگم امروز تمرین نکنیم و من به جاش استراحت کنم ..
این تصمیم و گرفتم و با قدم های تندم و لمس کردن به پذیرایی رسیدم .
"بازم دیر کردی لیزا"
اوه خدای من بازم شروع شد .
"متاسف نباش چون این بار ببخشی در کار نیست" .
هری اینو گفت و من با جرعت به سمت صدا نگاه کردم
"من نمیخوام امروز تمرین کنم سرما خوردم"
"چیی؟؟"
"هری من مریض شدم این چیز سختی نیست نفهمی"
من با صدای گرفته اینو گفتم و هری تقریبا خندید .
"لیزا من احمق نیستم میدونم سرما خوردی فقط مشکل این جاس نمیشه"
"چرا؟؟"
"چون هفنه ی بعد اینجا یه مراسم بزرگ گرفته خواهد شد و تو قرار بنوازی"
وقتی اب دهنمو به زور غورت دادم چشام گشاد شد و زبونم بند اومد.
"منظورت چیه؟؟"
"لیزا فکر کردی پدرت برای چی اجازه داد من بهت یاد بدم؟؟ راضی کردنش اصلا کار اسونی نبود"
"من نمیتونم این کارو کنم"
"این قرار بود سوپرایز بشه ولی من بهت گفتم"
"چیی؟؟ اگه این سوپرایر من جلوی دیگران نمینواختم"
"تو باید این کارو بکنی چه بخوای چه نخوای من به پدرت قول دادم"
"این ناعادلانس"
"میدونم"
وقتی هری اینو گفت دندون هامو از حرص فشار دادم دلم میخواست تمام حرف ها بد تو صورتش داد بزنم اما فقط یه کلمه از دهنم خارج شد .
"باش"
"خوب برای همین میگم از استراحت خبری نیست"
"ولی نمیشه من واقعا حالن بده"
"من نمیتونم از یه روز بگذرم مگر این که تو دورز پشت سرهم بیای...."
"قبوله"
"صبرکن لیزا من حرف تموم نشده و این که یک روز کامل باید بامن باشی تا باهم حرف بزنیم .."
"چیی؟؟این امکان نداره معلومه که نه"
"ولی تو قبول کردی"
"نه نکردم"من باصدای ارومم این و گفتم درسته عصبانی بودم ولی هیچوقت داد نمیزدم
"فردامیببنمت لیزا"
----------------------------------------------------------------------------------------------
اگه مثل پارت قبل کامنت ها و ووت زیاد باش پنشنبه اپ میکنم
(مرسی بابت کامنت تون و ووت هاتون در قسمت قبل امیدوارم همیشه اینجوری حمایت کنید)، چون ووت ها زیاد بود و همین طور کامنت گذاشتم .نظرتون چبه راجب این قسمت؟؟
ESTÁS LEYENDO
This is love(H.S)
Fanficچی میشه عاشق شی درحالی که چهره ی عشقت رو ندیدی؟ (شامل بعضی از صحنه های جنسی اگر با این جور جیزا مشکل دارید فف و کنار بزارید)