part۶(تاب)

1.1K 177 80
                                    

من نمیتونم

"میتونم بپرسم چرا؟"

اون با تعجب و گنگی جملشه و گفت

کمی مکث کردم و جوابی بابت این سوال ندادم حتی نمیتونستم دلیل منطی بیارم

"پس مشکلی نیس"

اون باحالت خودخواهنش گفت
من دهنم و باز کردم و با نارضایتی گفتم
"ولی...."
با کشیده شدن دستم توسط هری شکه شدم و حرف م کاملا قطع شد

نزدیک بود از این حرکت نگهانی به زمین اثابت کنم ولی اون منو نگه داشت ومانع این اتفاق شد و به کشوندن دستم ادامه داد
اخمی غلیظ ای رو صورتم پدیدار شد و بدون مقدمه اروم شروع به غر زدن کردم .
امیدوار بودم پدرم بامن مواجه نشه وگرنه هیچ دلیل قانع کننده ای برای بدون اجازه بیرون رفتنم از اتاقم نداشتم

"هری لطفا . من نمیتونم"

من اون و بار ها صدا زدم اما اون یا سکوت کرد یا باحرف هیشش صدامو قطع کردم دستمو بیشتر فشار داد و قدم هاشو تند تر کرد
با برخورد باد سرد و اب شدن دونه های برف رو صورتم فهمیدم ما از داخل عمارت خارج شدیم .
به خاطر سرمای زمین زانوهام لرزید و پاهام کم کم سست شد . دست هامو دور بازوهام تنگ تر کردم و لرزش دندون هامو پنهون کردم
هری لحظه ای بعد حرکت نکرد و سرجاش ایستاد
از استرس وترس بیش از حدم لب هامو از تو گاز میگرفتم و ناخن هامو کف دستم فرو میکردم
"ما الان کجاییم هری؟"

"داخل باغ رز ها"

اون با لهن ارومش این جمله رو تکرار کردم

" لیزا من برای بی احترامی که داخل اون مغازه انجام دادم متاسفم و برای جبران اشتباهم دسته گلی برات تهیهه کردم "

هری با تردید این جملات و تکرار کرد . لبخندی زدمو وجهت نگاهم به سمت صدا چرخوندم وزیر لب به ارومی زمزمه کردم

"ممنونم بایت این .مطمنم اونا خیلی زیبان "

"نه به زیبایی تو لیزا"

از این جملش کمی خجالت کشیدم وسرم و و برگردونددم . سعی کردم بحث وعوض کنم پس با صدای لرزونم گفتم

"بهتره من برم . چون اگه.

"هی چیزی نمیشه من مراقبتم "

اون صحبت مو قطع کرد و اه ای از کلافگی کشید .

لب های نرمم واز تو لپ هام گاز گرفتم و به گوشه ی لباسم چنگ زدم
هنوزم اظطراب وترس داشت وجودمو از بین میبرد
لبخندی مصنوعی رولب هام نقش بست
با دودلی و شک دهنمو باز کردم و فقط کلمه ی
"باش "
رو به ارومی زمزمه کردم
"دنبالم بیا میخوام به یه جای خوب ببرمت"

اون بدون مقدمه این حرف و زد و برای بار دوم با دست های گرمش دستم های استخونی و باریک مو گرفت و اون و کشید
"هی فقط اینبار اروم تر "
هری چیزی نگفت و مکث طولانی ایی کرد

تا این که دست از قدم زدن برداشت وبه من کمک کرد روی وسیله چوبی بشینم

لحظه ای گذشت تا با لمس کردن فهمید روی چه چیزی نشستم ..
از شگفتی و حیرت اب دهنمو غورت دادم و با تن صدایی که تعجب توش موج میزد گفتم

"تاب!!!؟؟"

"اره تاب این چیزه عجیبی نیست لیزا"

"شاید برای دختری که از 9سالگی سوار چنین وسیله ای نباش عجیب باش "

این حرف مو با ناراحتی بیان کردم و اه ای از نارضایتی کشیدم .
انتظار اینو داشتم اون برام تاسف بخورهو و حس ترحم شو بهم تلغین کنه اما برعکس انتظارم اون سکوت کرد و جواب ای نداد .
لحظه ای گذشت اما اون هنوز ساکت بود و هیچ حرکتی انجام نمیداد . استرس بدی گرفتم
فک میکردم حتما اون رفته و من نمیتونم به تنهایی برگردم به عمارت . پس با صدای لرزونم گفتم
"هری"

"بله لیزا"

خب با شنیدن صداش کمی خوشحال شدم و خیال ام راحت شد از این که اون نرفته
"داری چیکار میکنی "
"دارم رمان مورد علاقم میخونم"

"خب میشه برای منم بخونی"

"ولی.... من فکر کردم تو علاقه ای به خوندن کتاب نداری"

اون با دستپاچگی این جملات و تکرار کرد و من از طرز بیان صحبت کردنش خندم گرفت جلوی خودمو گرفتم و اخم ظریفی و جایگزینش کردم

"هی چرا باید بدم میاد من عاشق خوندن و نوشتم .. اما با روش های خودم "

"باش پس من برات میخونم "

کمی خوشحال شدم و ته دلم احساس رضایت کردم .

کمی گذشت که حضور هری رو پشت سرم حس کردم .

میتونستم نگاهای سنگین شو رو بدنم حس کنم . با این که چیزی نمیدیدم

اون طناب تاب رو لمس کرد و به ارومی اون و هل داد.

من شکه شدم از این حرکت ناگهانی اما بعد میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم .

این حس واقعا فوق العادس که روی هوا سر بخوری "

"خب من میشنوم"

😂😂😂 نظر بدید پیلیز و مرسی که از اونایی که میخونن

This is love(H.S)Where stories live. Discover now