من ترسیده بودم .از عکس العمل پدرم از رفتار های توهین امیز شارلوتا
تپش قلب ام به تندی میزدهرلحظه پاهام سست تر میشد و قدم برداشتن و برام سخت
این خیلی ازار دهنده بود که با ادم هایی بشینی که مستقیم توی صورتت جلوی دیگران دروغ میگن، بعدش عصبانی میشن که چرا بهم اعتماد نداری! و دروغ های خودشون و پوشش میدن و تورو مقصر میدونن و دراخر اونی که هیچوقت مقصر نیست تنبیه میشهاما این همیشه دوست داشتن که بهت اسیب میزنه .
تو هم علاقه داری که کنار خانوادت بشینی غذا بخوری .
بخندی، دوست شون داشته باشی اما هرچی بیشتر دوست شون داشته باشی اونا بیشتر بهت صدمه میزنن مثل همیشه.
خیلی کم مونده بود قطرات اشک رو گونه هام سر بخورن اما جلوی اونا رو گرفتم . تو دلم خندیدم و زمزمه کردم
"بیشتر لبخند بزن لیزا . بیشتر"
تظاهر کار همیشگی من .پس لبخند زدم و قدم هامو بلند تر برداشتم
دستی روموهام کشیدم و از استرس ته اونا رو کشیدم .میتونستم صدای خنده های شارلوتا و حرف های پدرم و هری و بشنوم .
"هی حواست کجاست؟"
این وقتی یه خدمت کار به من تنه زد گفت و سینی از دستش سر خورد و با صدای بدی روی زمین افتاد
"من متاسفم واقعا"
"اوه دوشیزه لیزا شمایید؟"
"من واقعا متاسفم بزار کمکت کنم""نه اونی که باید معذرت خواهی کنه منم بابا حرف زدن بدم واقعا متاسفم"
"مشکلی نیس "من خم شدم تا حداعقل بتونم اون سینی و پیدا کنم .
"هی اونجا چه خبره"با صدای خشمگین پدرم که از طرف سر میز میومد نفسم برید .
لب مو گاز گرفتم و از سرجام بلند شدم"هی میشه منو به سمت میز ببری؟"
"حتما دوشیزه"
اون با استرس گفت بازوی من و گرفت و به سمت میز برد.
"عصر بیخیر"
این بار من بودم که کمی جرعت پیدا کرده بودم و میتونستم صحبت کنم .
اون دختر کمک ام کرد روی صندلی بشینم و بعدش اونجا رو ترک کرد .
جین با دستای کوچیک اش پاینن لباس مو گشید و اروم گونه هامو بوسید .***
فضای این جا کمی با ورود من خفه شده بود و کسی حرفی نمیزد .
"لبخندی زدم گفتم . چرا ساکت شدید؟میتونید ادامه بدید""خیلی خوش اومدید دوشیزه لیزا"
هری اینو گفت و من فقط در جوابش زمزمه کردم
YOU ARE READING
This is love(H.S)
Fanfictionچی میشه عاشق شی درحالی که چهره ی عشقت رو ندیدی؟ (شامل بعضی از صحنه های جنسی اگر با این جور جیزا مشکل دارید فف و کنار بزارید)